نوع مقاله : علمی
نویسنده
کارشناس ارشد دانشگاه علامه طباطبایی
چکیده
اگر از چند مورد کار جدی صرفنظر کرده باشیم غالب نظریاتی که تاکنون به تاریخ ایران پرداختهاند، چه در سطحی ساده و چه در سطحی پیچیدهتر، در لابیرنتی تودرتو از کشوقوسهای شرقشناسانه سیر کردهاند. پارادایمهایی از این دست که در سنت فلسفه تاریخ قرار میگیرند بهناچار تاریخ ایران را در آئینة دولت/ مرکز نگریستهاند و سکوتی تاریخی به غیردولت/ غیرمرکز تحمیل کردهاند، برههای خاص از تاریخ را بهتمامی زمان و مکان آن فرافکندهاند و با غیرتاریخی کردن «لحظة حال» به آنچنان ازلیتی بخشیدهاند که بهناچار مفهوم «زمان» را از آن ساقط میکند. تاریخ پادشاهان همان تاریخ ایران میشود و منطق پیچیدة حیات اجتماعیِ تمامیت محدودة پهناور ایران و بافتهای نامتجانس آن، که هرکدام خود منطق درونی ویژة خود را دارد، از دل وقایع دربار استنتاج [1]میشود و به گسترة تاریخ و جغرافیای ایران تعمیم داده میشود. این نوشته سعی بر این دارد که رویکردهایی از این دست را وانهاده و غیردولت/غیرمرکز (در این مورد کردستان) را به سخن گفتن وادارد و سعی میکند قدمی مختصر باشد در راه صعب «نوشتن از پایین» تاریخ ایران؛ پرواضح است که هَمّی اینچنین "رنج سال سی" میخواهد، و صد البته از آن واضحتر اینکه این امر در قالب این نوشتار به تحقق نخواهد رسید، اما سعی میشود که قدم آغازین این نوع بازخوانی تاریخ، در حد توان نگارنده به گونهای اساسی برداشته شود. شرط امکان تاریخنگاری از پایین و شنیدن صدای سکوتِ تحمیلیِ پیرامون، بهزعم این نوشتار، واسازی تاریخنگاری رسمی مرکز و بازخوانی تاریخ لحظة حال ایران، از منظر این پیرامونهای ساکت میباشد. در این نوشتار، وقایع پیشامدرن کردستان بازاندیشی میشوند؛ یک گسست بین دورة پیشامدرن (دوران شاهزادهنشینی) و دورة مدرن (از اصلاحات امیرکبیر به بعد) فرض نهاده میشود، تداوم دورة پیشامدرن و نیز وقایع آغازین تجربة مدرنیته در این میدان بازنموده میشود و منطق خاص وقایع مشروطه تا برآمدن ملت- دولت مدرن، در مناطق کردنشین ایران مورد بحث قرار میگیرد. روش این پژوهش مطالعة اسنادی است
کلیدواژهها
مقدمه
کردها بخش قابل توجهی از جمعیت خاورمیانه را تشکیل میدهند. در حال حاضر تحت عنوان بزرگترین ملت بدون دولت دنیا شناخته میشوند و با پراکنده شدن میان چهار دولت ایران، ترکیه، عراق و سوریه، «وضعیت پروبلماتیک» ویژهای یافتهاند. «مسالهی کرد[1]»، باوجود در برداشتن یک سطح عام، در هرکدام از کشورهای مذکور مختصات ویژهای یافته است که پرداخت کلی و ارائهی تحلیل عام از این وضعیت در این کشورها را مشکل میسازد؛ چه در هرکدام از این کشورها عواملی تأثیرگذار بودهاند که باوجود اشتراک تاریخی، فرهنگی، زبانی و تا حدی اقتصادی و مذهبی این ملت، تفاوتهایی را به مناسبات درونی آنها تحمیل کرده است که بدون در نظر گرفتن این تفاوتها هر گونه تبیین و تفسیری نارسا به نظر خواهد بود.
در فاصلة حملة اعراب به ایران تا قبل از سر برآوردن ملت -دولتهای مدرن در خاورمیانه در اواخر قرن 19 و اوایل قرن 20، در کردستان نیز مانند دیگر سرزمینهای اسلامی نظام ملوکالطوایفی شکل گرفت و به شاهزادهنشینهای مستقل و نیمهمستقل تقسیم شد.«رواندوز»، «هکاری»، «بوتان»، «جزیره»، «بابان»، «سوران»، «اردلان» و «بدلیس» از متأخرترین و مهمترین این شاهزادهنشینها بودند که تعامل آنها با یکدیگر و نیز حکومتهای «مرکزی پیرامون»! در درون نظمی پیشامدرن و سنتی سامانیافته بود. مهمترین اتفاقی که سرآغاز انشقاق سرنوشت در هم تنیدة این شاهزادهنشینهای کردی شد، جنگهای چالدران بود.
وفاداری امرای کرد سنی به سلاطین عثمانی که تعصب شیعی حکام صفوی آنها را از خود تارانده بودند از علل شکست صفویها در جنگ چالدران اول بود. «هنگام آمدن عثمانیها در سال 1514م اهالی «آمد[2]» دروازههای شهر را به رویشان گشودند. در دیگر کوهستانها کردها به رهبری امرای خود به بیرون راندن آخرین قزلباشهایی که بهعنوان قوای اشغالی در محل مانده بودند آغاز کردند» (وانبرویینسن، 203:1378). در این سال با شکست صفویان، مناطق کردنشین سرحدی بین امپراطوریهای صفوی و عثمانی تقسیم شد و بخش قابل ملاحظهایی از این مناطق از جمله تمام ایالت دیاربکر، و آنچه اکنون شمال عراق خوانده میشود و نیزکلیه مناطق غرب آن برای همیشه از امپراطوری صفوی جدا شد. بعدها در پیماننامة ذهاب در سال 1639م. این تقسیم تثبیت شد. این مهمترین شکافی بود که حوادث و تجارب تاریخی بعدی را به شکل جداگانهای برای کردهای شرق و غرب این مرز جدید رقم زد. بخش شرقی کردستان از آن تاریخ به بعد بدون تغیر باقی مانده است اما بخش غربی آن بعد از فروپاشی امپراطوری عثمانی در سال 1918م. دوباره میان 3 دولت جدیدالتأسیس ترکیه، عراق و سوریه تقسیم شد. بدینگونه سرنوشت کردها به حوادث و تجارب دولتهای ایران، ترکیه، عراق و سوریه گرهخورد که در هرکدام از آنها تنوع ویژهای را از سرگذرانده است.
برای پیبردن به چگونگی وضعیت خاص فعلی کرد در ایران باید به گذشتة پیشامدرن این منطقه برگردیم. اگر خوانش پیشامدرن کردستان ایران، تصوری نسبتاً دقیق از مناسبات درونی این منطقه ارائه دهد، بهتر میتوان وضعیت ویژة فعلی را تبیین کرد. در این پژوهش، «پیشامدرن» را به دورة تا قبل از اضمحلال شاهزادهنشینهای کردی در نیمة دوم قرن 19 (در ایران تا قبل از 1867م.) اطلاق میکنیم. دوره مابین از بین رفتن شاهزادهنشینها و برآمدن ملت- دولت مدرن رضاشاه لحظة «گسستی» است که وقایع آتی کردها غالباً از این گسست به بعد متعیِّن میشود. فرض بر این است که در این دوران گسست، تصوری خاص از «کرد» در متن رسمی ایران بازنمایی میشود که عامل متعین کنندة رویدادهای بعدی کردستان است.
در این نوشتار، هویت سیاسی-اجتماعی دوران پیشامدرن، به گفتة به توفیق، «هویت امپراطوری» تصور میشود که منطق ناظر به آن منطق «وحدت در عین کثرت و کثرت در عین وحدت» است، «هویتی وحدتبخش که استقلال اجزاء را بهپرسش نمیکشد. خودی که از آنچنان هاضمهای برخوردار است که میتواند هر دیگری را، مشروط بهپذیرش آن اصول آئینی- فرهنگی ]که شاکلهی این هویت میباشد[، در خود جذب کند» (توفیق،30:1391). فرض بر این است که برای مدتی طولانی در تاریخ کردستان قدرت مستقلی وجود نداشته است و این سرزمین عرصهی حکمفرمایی قدرتهایی بوده است که همدیگر را در یک چینش مشخص تعدیل میکردهاند. در درون این ماتریس قدرتهای متنوع، موازنههایی صورت میگرفته است که از غالب شدن نهایی و کامل یکی از قدرتها جلوگیری میکرده است. مواجهه ایران با غرب و وقایع قرن 19 م این موازنة سنتی را بر هم میزند. سپس یکی از این قدرتها (قدرت حکومت مرکزی) غلبة بیشتری پیدا میکند و میتواند دیگر قدرتها را در ید ارادة خویش بگیرد و اگرچه نمیتواند و یا اصولاً نمیخواهد دیگر قدرتها را امحاء کند ولی سعی وافری صورت میگیرد که قدرتهای دیگر را منقاد خویش سازد و در زیر لوای خویش و با منطقی جدید و بهطورکلی متفاوت از نظم سنتی آنها، به «بازآرایی» آنها از منظر منافع دولت- ملت مدرن دست یازد.
کردستان با مشخصاتی خاص که در ادامه خواهد آمد در آستانة این سیر مرکزمداری قرار میگیرد و از آن طرف حکومت مرکزی با منطقی ویژه در ابتدای این فرایند وارد تعامل با قدرتهای خارج از مرکز میشود. فرض بر این است که نوع مواجهة حکومت مرکزی با قدرتهای غیرمرکزی، علیرغم وجود یک رویه واحد، که همان منقاد کردن قدرتهای متنوع موجود در این مناطق بود، در مورد هرکدام از حکومتهای نیمهمستقل و شاهزادهنشینها، مختصاتی ویژه داشته است. فرض ما بر این است که «وضعیت پروبلماتیک» فعلی کردها در خاورمیانه یک دستاورد مدرن است و اوضاع کردها در دورهی پیشامدرن از حیث اهمیت سیاسی و اقتصادی و نظامی تماماً متفاوت از وضعیت فعلی بوده است. در این مقاله برای ارائة یک تحلیل «درون بود» مبتنی بر «جامعهشناسی تاریخی» از بخشی از این وضعیت پروبلماتیک، سطح تحلیل را از کردهای خاورمیانه به «کردهای ایران» تقلیل میدهیم و نوع خاصی از «تجربة مدرنیته» را در این سطح مورد بررسی قرار میدهیم.
مناسبات و ساختار قدرت کردهای ایران در دورة پیشامدرن قبل از نیمة قرن 19 چگونه بوده است؟ چه عواملی استدام این نظم سنتی را برای تاریخی طولانی متعین کرده بود؟ این سامان سنتی از چه دورانی از هم میپاشد؟ در وضعیت آشوب زدهای که «گسست» تاریخ مدرن و پیشامدرن رقم میخورد چه تجربهای برای کردها متحقق میشود؟ تجربهی این گسست و همزمان ورود نشانههای مدرنیته به این بخش از جامعة کردی در ایران چگونه تاریخ مدرن کردستان را متعین میکند؟ این «لهجة خاص از مدرنیته» چگونه به وضعیت پروبلماتیک کردها در ایران منتج شد؟ اینها سؤالاتی هستند که در این تحقیق سعی میشود در چهارچوب جامعهشناسی تاریخی به آنها پرداخته شود.
چارچوب مفهومی
قبل از پرداختن به این مبحث، توضیح مختصری در رابطه با نسبت نظریه با واقعیت، از منظر نگارندة این نوشتار، ضروری مینماید. در اینجا هدف از طرح چهارچوب مفهومی، به دست دادن نظریهای برای بازخوانی تاریخ کردستان نیست؛ چه ما هنوز حتی در آستانة ورود به چنین نظریهای نیز قرار
نگرفتهایم. نگارنده معتقد است که تدوین نظریهای متین، که امکان توضیح منطق درونی وقایع این تاریخ را داشته باشد، مستلزم انبوهی از الزامات تئوریک و تحقیقات تجربیای میباشد که فقدان کنونی آنها، پژوهشگران جدیای این حوزه را به حزم و احتیاط وافری مجاب میسازد. تا زمانی که منطق درونی مناطق پهنة وسیع ایران بهدقت مورد پژوهش قرار نگیرد، و انبوهی از تحقیقات تجربی پشتوانة استنتاج این منطق درونی نشود، یک کاسه کردن انبوه تجارب تاریخی این مناطق درقالب نظریههای از پیش موجود، و غالباً شرقشناسانه، به معنای افتادن در تلة تاریخنگری سلبی خواهد بود. بنابراین در این نوشتار، هیچ نظریة واحد و از پیش آمادهایی به کار بسته نخواهد شد. اما از آنجا که در مقام علم چارهای بهجز برخورد مفهومی با واقعیت نداریم، ناگزیر باید به الزامات این مواجة مفهومی پایبند بمانیم. آنچه در ادامه میآید مقدمات فلسفی این ورود مفهومی بوده و سعی بر این خواهد بود که نوشتار به مبانیای پایبند بماند که امکان ایجابی خواندن واقعیت سلب نشود. با تمسک به این نوع مواجة مفهومی، نوشتار سعی خواهد کرد تا به سمت توضیح منطق درونی میدان مورد مطالعه حرکت نماید، هر چند که این تلاش صرفاً قدمی آغازین بوده و نگارنده به صعوبت داعیة بزرگ توضیح منطق درونی این میدان عمیقاً واقف میباشد.
در پایان قرن نوزدهم، بحث تفاوت علوم تجربی با علوم روحی یا فرهنگی (علوم انسانی) به پروبلماتیک ویژهای تبدیل شد که بخش عمدهی آثار فیلسوفان نوکانتی از جمله ویلهلم دیلتای، ویلهلم ویندلباند و هاینرش ریکرت را به خود اختصاص داد. بهزعم این فیلسوفان، اپیستمولوژی کانت که در سنجش خرد ناب مفصلبندی شده بود، اساسی بود برای علوم تجربی و بنیاد نهادن علوم فرهنگی بر این اپیستمولوژی دست این علوم را از شناخت دقیق پیچیدگی امر فرهنگی- اجتماعی کوتاه میکند. کانت سوژه شناسا را در مرکز فرایند شناخت مینهد، اما در نهایت شناختشناسیای ترسیم میکند که سوژة شناسای آن، سطحی استعلایی پیدا میکند و تجربه نمیتواند نوع شناخت این سوژة شناسا را متأثر کند؛ یعنی سوژة شناسا غیرتجربی و غیرتاریخی میشود و انگار از فراسوی زمان و مکان دارد جهان را میشناسد (دیلتای،1388).
مقولات دوازدهگانة شناختشناسی کانت بنیادی عام و جهانی[3] دارد که بر اساس آن شناخت قانونمندیهای تکرارپذیر و عام محقق میشود. نومن[4] کانتی عرصة آشوب[5] و تکثر بیپایان جزءهاست، بنابراین برای اینکه ذهن شناسا بتواند در میانة این آشوب به شناخت برسد باید بهگونهایی بر این آشوب لگام بزند، یعنی واقعیت را فقیر کرده تا به شناسایی وجوهی از آن نایل شود. در این دستگاه فلسفی، پدیدارها از شیء فینفسه به ظرفهای پیشینی ذهنی (مقولات دوازدهگانه) وارد
میشوند و به شناخت در میآیند (کانت،1383). چون مقولات دوازدهگانه پیشینی، استعلایی و درنتیجه عام و جهانی هستند و تمامی شناخت، بر اساس دستگاه اپیستمولوژی کانت، در این مقولات رخ میدهد، بنابراین نمیتوانند امر «بدیع» و «رخداد نو»، که مشخصة اصلی حوزة فرهنگ است، را به شناخت دربیاوردند. این شناختشناسی به دنبال امورات «تکرارپذیر»، که خصیصة پدیدههای حوزة علوم طبیعی است، و توان به مفهوم درآوردن امر بدیع و «تکرارناپذیر»، که عالمگیر و همهجایی نیست و در زمان و مکان معینی برای اولین بار رخ میدهد، را ندارد؛ چون برای هرآنچه که میتواند به شناخت مفهومی برسد از قبل، ظرفی ذهنی در نظر گرفته شده است و امری که در این ظروف نگنجد بهناچار ناشناخته باقی خواهد ماند (دلوز در باترا:2010).
هنگامیکه این شناختشناسی، در علوم فرهنگی، به همان شیوهی علوم تجربی به کارگرفته
میشود- پدیدههای فرهنگی در انفکاک از زمان و مکان پدیداریِ آنها و چون پدیدارهایی متعلق به همهی زمانها و مکانها نگریسته میشوند- «تکینگی» امر فرهنگی امکان بروز پیدا نمیکند. این رویهی پوزیتیویستی که برای مدتی طولانی بر تمامی جامعهشناسی مسلط بود (و در غالب آکادمیهای ایران هم هنوز هست)، به دنبال امر تکرار شدنی است و آن قانونی که از دل واقعیت تجربی زمان و مکان مشخصی درآمده است، به تمام زمانها و مکانهای دیگر تعمیم داده میشود و همین امر هم مبنای فلسفی سلبینگری به تاریخ جوامع دیگر (=غیر غربی) را تدارک میبیند؛ از این منظر، جامعهایی بهعنوان مبدأ استخراج قانون علمی در نظر گرفته میشود و جوامع دیگر بر اساس تطابق و عدم تطابق با قانونمندیهای آن جامعه خوانده میشوند.کانت طرحی جداگانه برای شناختشناسی تاریخ و بهطورکلی علم فرهنگ به دست نداده بود (دیلتای،1389)، کاری که فیلسوفان نوکانتی باید بر آن همت میگماشتند. این فیلسوفان اهمیت سوژهی شناسا را، بر بنیاد همان دستگاه فلسفی کانت، تداوم منطقی بخشیدند و به تعبیر دیلتای خواستند تا دوباره خون را به رگهای سوژة شناسا بازگردانند. از این منظر بود که جایگاه استعلایی سوژة شناسا به چالش کشیده شد و تجربة زیستهی وی برای تأثیرگذاری بر فرایند شناخت اعتبار پیدا کرد. نوکانتیها همچنین رویة «قانون بنیاد»[6] شناختشناسی کانتی را به چالش کشیده و روشهای «تفریدی»[7] را برای پرداخت به علوم فرهنگی انتخاب کردند. در مقابل رویهی تعمیمی روشهای قانون بنیاد، این روشها با گنجانیدن دو مقولهی مهمزمان و مکان در شناختشناسی علوم فرهنگی، به دنبال فهم واقعیت در «خاص بودگی»[8] و «ویژه بودگی» آن هستند. بر بنیاد این دستگاه فلسفی است که «تاریخ ایجابی» امکانپذیر میشود و میتوان منطق درونی جوامع و تواریخ ویژه و منفرد را نوشت. وبر در تعریف علم اجتماعیای که بر مبنای این دستگاه فلسفی محقق میشود، میگوید: «علم اجتماعی موردتوجه ما، علم تجربی معطوف بهواقعیت موجود است. هدف ما، فهم یکتایی ویژة واقعیتی است که در آن زندگی میکنیم. ما
میخواهیم از سویی، مناسبات و دلالتهای فرهنگی نمودهای فعلی وقایع منفرد، و از سوی دیگر،
علتهای آنها را از نظر تاریخی بفهمیم» (وبر،116:1387).
وبر اما برای اینکه در دام جزئینگری این رهیافت نیفتد و امکانی را برای فرا رفتن از تکثر بیپایان جزءها (آشوب) و دست یافتن به یک سطح تجریدی به دست داده باشد، به «سنخ آرمانی»[9] بهعنوان «یک ساختار تحلیلی که کار یک گز زمینپیمایی را برای محقق انجام میدهد» (کوزر،306:1382)، روی میآورد. وبر با تمسک به سنخ آرمانی، سطحی تجریدی را بر مینهد که هم از طرفی به رویة تفریدی علوم فرهنگی نوکانتیها وفادار میماند و هم از در غلطیدن به تاریخ نگاریای که فارغ از تعلق به عامل «وحدتبخش»[10]، زنجیرة بیپایان وقایع را برمیشمارند مصون میماند. مفهوم «فرد تاریخی»[11] که در این تحقیق به کار میرود یکی از سنخهای آرمانی وبر میباشد.
و اما نسبت بین این نوع جامعهشناسی وبری با تاریخ چگونه است؟ مسلماً «حضور تاریخ به لحاظ تجربی در مطالعة پدیدههای اجتماعی به معنای انجام پژوهش با رویکرد جامعهشناسی تاریخی نیست»(اسلامی،32:1389). پس باید ارتباط دیگری بین جامعهشناسی و تاریخ برقرار باشد تا
«جامعهشناسی تاریخی» را متحقق کند. «جامعهشناسی تاریخی، مطالعهی گذشته برای پی بردن به این امر است که جوامع چگونه کار میکنند و چگونه تغییر مییابند. برخی از جامعهشناسان غیر تاریخی هستند، به لحاظ تجربی گذشته را نادیده میگیرند و از حیث مفهومی و نظری به بعد زمانی حیات اجتماعی و تاریخمندی ساختار اجتماعی توجهی نمیکنند. برخی از مورخان نیز غیر
جامعهشناختیاند، به لحاظ تجربی فرایندها و ساختارهایی را که به جوامع تنوع میبخشند نادیده
میگیرند... برعکس این دو دسته، جامعهشناسی تاریخی توسط مورخان و جامعهشناسانی انجام میشود که تأثیر متقابل گذشته و حال، وقایع و فرایندها و کنشگری و ساختاریابی را مورد بررسی قرار میدهند» (اسمیت در همان:33). بنابراین در مقابل جامعهشناسی غیرتاریخی که با تأسی به
شناختشناسی «قانون بنیاد» درصدد کشف قوانین ثابت، عام و جهانشمول پدیدههای اجتماعی است، جامعهشناسی تاریخی با تکیهبر آرای فلاسفهی نوکانتی و وبر به شناختشناسی«تفریدی» مقید
میماند که با نشان دادن «خاص/ ویژه بودگی» پدیدههای اجتماعی در قالب یک «فرد تاریخی» به «فهم» این فرد همت میگمارد و همزمان هم به این امر آگاه است که قانونمندیهای برآمده
از این فرد تاریخی قابلتعمیم به فرد تاریخی دیگری نیست.
بنابراین با تکیه بر مفاهیمی که توضیح داده شد، دستگاه مفهومیای که در این پژوهش به کار میرود با تکیهبر شناختشناسی نوکانتی و جامعهشناسی وبری حاصل میآید. در این راستا ما بازهایی خاص از تاریخ کردستان ایران (از شکلگیری حکومت اردلان تا برآمدن ملت- دولت مدرن ایران) را بهعنوان «فرد تاریخی» (وبر،1387) برخواهیم ساخت. در این نگاشت مبتنی بر جامعهشناسی تاریخی، گسست (گیدنز،1981، 1985) بنیادین بین دورة مدرن و پیشامدرن کردستان برجسته میشود و سعی بر این خواهد بود «تاریخ لحظة حال» (فوکو،1388) کردستان امروز، از این منظر خوانده شود.
روش تحقیق: در این پژوهش از روش اسنادی استفاده میشود. بدینگونه که با استفاده از منابع تحقیق، به بازخوانی تاریخ کردستان با آن نگاهی که در بالا آمد دست یازیده میشود.
منابع پژوهش: عمده منابعی که برای این پژوهش مورد استفاده قرار میگیرد تاریخنگاریهایی است که در مناطق کردنشین و غالباً در میان خاندان اردلان نگاشته شدهاند. از پدیدههای تأملبرانگیز این شاهزادهنشین این است که خود یک سنت تاریخنویسی داشتهاند و عمدة وقایع دوران آنها توسط نویسندگان و کاتبانی نگاشته شده است که خود شاهد امور بودهاند و از آن هم جالبتوجهتر این است که در میان این نویسندگان یک زن نیز وجود دارد؛ «ماهشرف خانم (مستوره)»، دختر یکی از
خاندانهای اشرافی سنندج. علاوه بر این منابع تاریخی از مجموعه روزنامههای گردآوری شده دوران مشروطه در باب وقایع کردستان و نیز دوجلد نامهنگاریهای شیوخ طریقت نقشبندی استفاده شده است.[12]
برآمدن شاهزادهنشینها و هفت قرن تداوم کردستان اردلان در دورة پیشامدرن: در اوایل قرن پنجم هجری تغییرات عمدهای در بخش شرقی امپراطوری عباسیان بهوجود آمد. سپاهیان به علت شکستی که در ارکان اقتصاد مملکت رخ داده بود قدرت را در دست گرفته بودند و بهعنوان اقطاعدار، مالیاتی را که باید به دولت پرداخت میشد خود برمیداشتند. بعدها در دورة سلجوقی کوشیدند که به این وضع هرجومرج خاتمه دهند. سلجوقیان روش اقطاع منظم و کاملتری را پیاده کردند. «این همان روشی بود که در سراسر قرونوسطی معمول بود و تا قرن بیستم میلادی هم چنان رواج داشت» (لمبتون،120:1377). این نوع مالکیت اقطاعی، نظام ملوکالطوایفی را نیرومندتر کرد. باج و خراج دولتی تا این دوران مستقیماً از زارعین گرفته میشد، با قدرت گرفتن خوانین و نظام ملوکالطوایفی این حق به خوانین و والیها محول شد. «جا افتادن نظام ملوکالطوایفی آرامآرام قدرت مرکزی را کمرنگ کرد و زمینه برای قدرت گرفتن شاهزادهنشینهای پیرامون فراهم نمود»
(قاسملو،109:2004).
شاهزادهنشین «اردلان» از مهمترین شاهزادهنشینهای کرد این دوران بوده است. بنابراین برای رجعت به دورهی پیشامدرن کردستان باید به مناسبات این حکومت محلی مراجعه شود. این حکومت بلافاصله پس از اضمحلال حکومت مستقل حسنویها در شهرزور و آمدن طایفة اردلان به رهبری «بابا اردلان» به محدودة پلنگان (پالنگان)[13] به سال 1168م (564 ه.ق) تأسیس شد. حکومت این خاندان از بابا اردلان در سال 1168م (564 ه.ق) تا امانالله خان دوم ملقب به غلام شاخان در سال 1867م (1284ه.ق) به مدت 7 قرن ادامه پیدا میکند.اردلانها از زمان تأسیس تا زمان شاهعباس صفوی بیشترین استقلال را داشتند. در این برهه حاکمان اردلان بر مذهب «یارسان»[14] بوده و زبان آنها «گورانی»[15] و یا «ههورامی (اورامی)» بوده است.[16]
با تأسیس حکومت صفویه و شروع جنگهای چالدران، جادهی ابریشم از رونق میافتد و راههای دریایی جایگزین آن میشود و این امر ضربة سختی به اردلانها که اقتدار آنها مرهون درآمدهای جاده ابریشم[17] بود، وارد میکند و تداوم حکومت آنها را وابسته به همنوایی با دربار صفوی میسازد. این افول اقتصادی و نیز از دست رفتن بخشی از قلمرو اردلانها در جنگ 1514م با عثمانیها و تلاش شاهعباس برای باز پسگیری این مناطق باعث شد تا روابط حکام اردلان با دربار ایران وارد مرحلهی تازهایی شود. شاهعباس که غالب حکومتهای محلی را منقاد ساخته بود و «در اثنای سلطنت بیش از چهل سالهاش به اصل تمرکزگرایی دولت وفادار ماند» (رویمر و دیگران،84:1388)، در رابطه با حکومت اردلانها ریسک جنگ را به کناری نهاده و با آنها از در صلح وارد میشود (اردلان،2005:51). او از خان اردلان میخواهد که پسر بزرگ خود، خان احمدخان، را برای تضمین این صلح به دربار اصفهان اعزام کند. شاهزادة اردلانی در دربار اصفهان تحت تعلیم شاهانه قرار گرفته و برای احراز مقام مهم چهارمین والی ایران، بعد از عربستان، گرجستان، و لرستان، به مذهب تشیع درمیآید.
«اختیارات والیان در نظام سلطنتی ایران بسیار گسترده بود. تسی تسیانف[18] در گزارش خود به پرنس چارتورسکی[19] در تاریخ 25 ژانویه 1805 میگوید که 4 والی در دربار شاهان ایرانی عناوین و وظایفی داشتند که به هنگام تاجگذاری شاه در اردبیل آنها را ادا میکردند؛ والی عربستان باید جقه یا پر کلاه را نگه میداشت، والی گرجستان باید شمشیر را در دست نگاه میداشت، والی لرستان باید تاج را نگه میداشت و والی کردستان وظیفة نگاه داشتن تزییناتی متشکل از دو نوع نوار مرصع به الماس را بر عهده داشت. چنانکه یکی از مقامات از پذیرش شاه امتناع میکرد، شاه نمیتوانست تاجگذاری کند. اختیارات والیان تا بدان پایه است که در غیاب شاه میتوانند عنوان «خان» به اشخاص بدهند» (ویلچفسکی در نیکیتین،362:1366).
به دنبال شاهعباس، سیاستهای شاه صفی به ضعف جدی خاندان اردلان در آن دوره منجر شد. وی سلیمان خان اردلان، والی وقت را مجبور کرد که قلاع تسخیرناپذیر اردلانها، را تخریب کرده و شهر جدید «سنه»[20] (سنندج فعلی) را در سال 1046 (ه.ق) بنا نهد. این امر، توان دفاعی و نظامی اردلانها را بهشدت متأثر کرد. این رویه شاهصفی فقط در قبال خاندان اردلان نبوده است بلکه وی در همین دوره برای کنترل بیشتر بر امارت مکری، آنها را هم مجبور به تخریب قلاع خود و تأسیس شهر جدید «ساوجبلاق» (مهاباد کنونی) مینماید (صمدی،1377).
از بین بردن توان دفاعی این حکومتها در این دوره و ضعف شاه صفی باعث شد که سلطان مراد چهارم عثمانی در لشکرکشی به بینالنهرین، سلیمان خان، والی اردلان را شکست دهد و معاهدة ذهاب را به ایران تحمیل کند که بهموجب آن بغداد و کردستان غربی بهطور دایم به عثمانی تعلق گرفت. با واگذاری بخش غربی کشور به عثمانی، خاندان اردلان قسمت عظیمی از توان اقتصادی و نظامی و جغرافیایی خود را از دست داد.
در سالهای پایانی حکومت زندیه با مرگ کریمخان زند دورهای از آشوبهای جانشینی در تاریخ ایران به وجود آمد. در این دوران، حاکم اردلان خسرو خان دوم از حکام مقتدر غرب کشور بود که تاریخنگاریهای مرکز هم «به حشمت و شوکت» (هدایت،563:1339) او اشاره کردهاند. پس از مرگ علیمرادخان زند سه مدعی تاج و تخت در ایران وجود داشت: آقا محمدخان قاجار، خسرو دوم اردلان و الله قلی خان زنگنه. خسروخان پس از شکست خان زنگنه، در نبرد بعدی با جعفرخان زند، وارث تاجوتخت کریمخان درگیر میشود. وی در نبردی پادشاه ایران را در همدان شکست داد و جواهر سلطنتی را به دست میآورد. خسرو دوم که به صلحطلبی مشهور بود، پادشاه زند تسلیمشده را آزاد میکند و به او اماننامه میدهد. «باوجود غنای اسناد کرد، ایرانی و غربی درباره این نبرد، تاریخنگاران فعلی که به این دوره میپردازند بهراحتی از آن چشم میپوشند» (اردلان،213:1378). خسرو دوم در زمانی جعفرخان زند را شکست داد و اقتدار او را برای همیشه از بین برد که آقا محمدخان قاجار در مازندران منتظر فرصت بود و نتوانسته بود ضربهایی کاری بر زندیه وارد آورد اما «بهواقع باید اذعان داشت که [بعدها] به سبب نفوذ قاجار، نقش خسرو خان دوم اردلان در این برهة حیاتی از تاریخ ایران به حداقل کاهشیافته و شکست جعفرخان زند به آقا محمدخان قاجار نسبت داده شده است» (همان:213).
در آوان حکومت این سلسلهی جدید، سنندج بهحداعلای شکوفایی خود رسید. مک دونالد کینز از اعضای میسیون دیپلماتیک بریتانیایی که در سال 1810م از «سنه» بازدید کرد توصیفی تمجیدآمیز از شهر ارائه میدهد: «والی در کاخی با شکوه سکونت دارد. در آنجا چنان درجهایی از حکومت و شکوه و جلال برقرار کرده است که نظیر آن در هیچ جای ایران جز دربار ندیدهام»(کینز در اردلان،241:1378). این اقتدار اما در سالهای پایانی حکومت قاجار، در سایة تجربة مواجهة ایران با غرب و سیاست نوین سانترالیزم شروع به زوال میکند.
ساختار اجتماعی- سیاسی حکومت اردلان
(ماتریس قدرت داخلی و تعاملات پیرامونی)[21]: آنگونه که اشاره شد ما ساختار اجتماعی- سیاسی پیشامدرن ممالک محروسة ایران و بهتبع روابط قدرت در درون امارت اردلان و نیز تعامل آنها با حکومتهای مرکزی ایران و عثمانی را ذیل وضعیت امپراطوری فهم میکنیم. در این شیوة امپراطوری «جز در دورههای کوتاه شکلگیری حکومت مرکزی، رابطة میان «شاه شاهان» و حاکمان محلی بر نوعی فئودالیسم سیاسی استواربوده است... شواهد تاریخی موجود از دورة اسلامی همگی حکایت از آن دارند که هیچ یک از حکومتهای مرکزی قادر به برپایی آنچنان ساختارنظامی و دیوانیای نبودند تا ساختارهای ایالتی و ولایتی را برای مدتی طولانی تحت سلطهی «استبدادی» یا «پاتریمونیالیستی» خود درآورند. بهجرئت میتوان گفت که ساختار ملوکالطوایفی قدرت در دوران قاجار نه استثناء که قاعدهی عمومی چگونگی سامانیابی حاکمیت در ایران پیشامدرن است» (توفیق، 2000؛ سرخوش،1975 و ولی،1380 در توفیق، 103:1385). برخلاف تصویری که در دوران مدرن از پادشاه ترسیم شده، تصویری که او را به هیبت قادری متعال درآورده که در پهنة امپراتوریاش باقدرتی
بیکران و بدون هیچ مانعی توان انجام هر کاری را دارد، وی «به همکاری افراد و گروههای زیاد
طایفهای، قومی، مذهبی، محلی، دیوانی و تجاری وابسته بود»(مارتین،33:1390).
در کانون این نظام سیاسی، شاهنشاه یا شاهشاهان قرار دارد و پهنهی امپراطوری توسط طیف گستردهایی از پادشاهانی اداره میشود که هر یک کانون سامان اجتماعی-سیاسی جوامع محلی خویش هستند. شاهنشاه، همانگونه که پیش از این اشاره شد، در این سامان سیاسی فعال مایشاء نیست و برای تداوم حکومت خویش نیازمند همکاری دیگر پادشاهان و حکامی است که در پهنهی امپراطوری حکم میرانند. این شاهان خود غالباً صاحبان موروثی حکومت محلی خویش بوده و شاهنشاه نمیتوانسته بهراحتی خاندان دیگری را به حکومت سرزمین آنها نسب کند. همانگونه که فرمان حکومتی شاهشاهان مشروعیت نهایی پادشاهان محلی را تضمین میکرد، حضور روسای خاندانها و طوایف مقتدر در مراسم تاجگذاری شاهشاهان نیز مشروعیتبخش پادشاهی شاهشاهان بود. به میزانی که قلمرو حکمرانی یک پادشاه از دربار شاه شاهان دورتر میبوده، به همان میزان هم بر استقلال رأی او در ادارهی حکومت محلیاش افزوده میشده است و در سرزمینهایی که خیلی از دربار دو ربودند، علیالخصوص مناطق سرحدی، فقط سایهاید از شاهنشاه وجود داشت و دربار نمیتوانست اعمال سلطهی ویژهای بکند. به همین سبب است که در پهنة این ممالک محروسه، به خاندانها و حکومتهای محلیاید برمیخوریم که تداوم حکومت آنها غالباً بیش از عمر حکومتهای مرکزی بوده است. در واقع این پادشاهان و حکام محلی بودند و خاندانها و اشرافیتهای کهن بودند که شاکلهی نظم اجتماعی و عاملین تداوم جوامع بودند، نه دربار و شاهنشاه!
منابع قدرت در حکومت اردلان و نقش آنها در تداوم این دولت
معادلة درونی قدرت در شاهزادهنشین اردلان از عناصر والی (حاکم)، بازرگان و زمیندار، روحانی، شیخ و ایلخان تشکیل شده بود که طی مناسباتی پیچیده قدرت همدیگر را تعدیل و گاه تقویت مینمودند. غیر از این عناصر اقتدار داخلی، دو قدرت خارجی هم وجود داشت که همان قدرت حکومتهای مرکزی ممالک محروسة ایران و عثمانی بود. این قدرتهای خارجی اگرچه گاه نقش آنها چنان کمرنگ بود که بهآسانی نادیده گرفته میشد اما حضور آنها مناسبات معادلة قدرتهای داخلی را متأثر میکرد و گاه قدرتهای داخلی از آنها برای تلطیف اقتدار و موازنة قوای همدیگر استفاده میکردند. علاوه بر خود این دو قدرت خارجی، دیگر میرنشینها و نیز حکام خود بلوکات امارت اردلانگاه با یک منطق خاص، سهمی در جابجا کردن والی بازی میکردند. میرنشین بابان در محدودة سلیمانیة کنونی در خاک عراق، والیان لرستان و بعضاً حکام مراغه به نفع حکام (سلاطین) هورامان و بانه[22] وارد تعامل با والیان اردلان میشدند و بعضاً برخلاف اردهی والی اردلان، حکم حکومتی برای حکام بانه و هورامان صادر میکردند.
والی ودیوانیان (سیاسی) روحانی (مذهبی) شیخ (کاریزماتیک) زمین دار و بازرگان (اقتصادی)
شیخ
|
شاه شاهان ممالک محروسه ایران |
سلطان عثمانی |
ایلخان |
مناصب قدرت در حکومت اردلان
این قدرتهایهای پنجگانة داخلی در توازنی ظریف با همدیگر تعامل داشتهاند. طی این تعامل، از چگال شدن قدرت در دست یکی از آنها جلوگیری به عمل میآمد، بدینصورت که این صاحبان اقتدار گاه با همدیگر متحد میشدند تا در مقابل یک قدرت مشخص (داخلی یا خارجی) مقاومت کنند و گاه هم به تضعیف هم دیگر برمیآمدند. از نمونههای این اتحادهای استراتژیک واقعة معترض شدن طبقات علما و اعیان سنندج، «که غالباً مخالف و نقیض[23] همدیگر بودند» (سنندجی، 398:1375)، به حاکم وقت در سنندج است که در نهایت بعد از یک هفته دربار را وادار به عزل حاکم میکنند.
چنانکه موارد متعددی پیش میآمد که دیگر قدرتها از قدرت سیاسی ناراضی میشدند و
فرستادهای را با هدایایی ویژه نزد دربار میفرستاد و شاه را وادار به عزل والی میکرد. در اینگونه موارد اگرچه شاه نمیتوانست هرکسی را منصوب کند ولی گاه با انتصاب یکی دیگر از شاهزادگان خاندان اردلان، خاطر قدرتهای معترض را راضی نگاه میداشت و بدینصورت قدرت چگال شده را تلطیف میکرد. ترک زادگاه، بستنشینی توسل به شبکههای طایفهای و ... از دیگر روشهای مقاومت بود و «حاکمی که با مخالفت و اعتراض مواجه میشد...میبایست محتاطانه عمل میکرد و عکسالعمل تند نشان نمیداد تا وضع را بدتر نکند» (مارتین،229:1390).
فرایندهای موثر بر تداوم قدرت سیاسی در حکومت اردلان با تاکید بر نقش والی و دیوانیان
در وضعیت سرحدی کردستان قدرتهای سلاطین عثمانی و پادشاهان ایران تا حد زیادی همدیگر را خنثی میکردند. حکمرانان اردلان تا زمان ههلو خان (دورة پادشاهی شاهعباس) عموماً «هم گوش بهفرمان سلطان عثمانی بودند و هم از کینة قزلباشها مصون بودند» (بدلیسی، 142:2009). این تعلق دوجانبه، وضعیت نیمه مستقلی را برای آنها رقمزده بود. در این دورة تاریخی، نقش قدرت سیاسی مرکزی بسیار کمرنگ بوده و اقتدار نمیتوانسته است بهراحتی از مرکز به پیرامون سرایت کند. دربار میتوانست به دلیل نارضایتی داخلی ایالت و یا طغیان والی، وی را عزل کند ولی فرد منصوب حتماً میبایست از اعقاب شاهزادههای اردلان میبود. این منطق در مورد رابطة دارالایاله سنندج با حکام بلوکات نیز صادق بوده است، دارالایاله در مقابل بلوکات همان نقشی را داشته است که دربار در مقابل دارالایاله. اگرچه در مورد همة بلوکات یک رویة واحد وجود نداشته است اما همانطور که غالباً حکومت مرکزی نمیتوانست در رابطه با حکام اردلان نقشی پررنگتر از نقش تنفیذگر و مشروعبخش صوری ایفا کند، حکام اردلان نیز نمیتوانستهاند در عزل و نصب حکام بلوکات خود تنها مطابق خواست و ارادهی خویش عمل کنند. در این مورد حکام هورامان و بانه، قدرتهایی برجستهای بودند که گاه شخص شاه برخلاف ارادة والی اردلان آنها را عزل و نصب میکرد و خود این سلاطین گاهی نقشی را در عزل والی اردلان توسط شاه شاهان ایفا میکردهاند. دربار هم از این قدرتها بهعنوان سوپاپ اطمینانی در قبال قدرت والی اردلان استفاده میکرده است.[24]
در این دوران تاریخی، دربار مظهر ایدة وحدت/ کثرت نظام امپراطوری بود و معمولاً از خاندانهای مهم ایرانی افرادی تحت عناوین مختلف در آن حضور داشتند. جدای از نقشهای حکومتیای که در دربار انجام وظیفه میکردند، دربار معمولاً شاهد گروگان/ مهمانهایی از ولایات نیز بود. پادشاهان مقتدر در این بافت امپراطوری، معمولاً فرزند ذکوری از حکام مقتدر ایالات و ولایات به دربار
میخواندند که ظاهراً مهمان دربار بودند ولی در واقع شاه به دو منظور آنها را نزد خود میخواند؛ اول اینکه گروگانهایی بودند برای روز مبادای خروج حکام علیه شاه و دوم اینکه از همان آوان کودکی، پسران این حکام، که قاعدتاً جانشین حکام ولایات میشدند، همراه با فرزندان درباریان تحت تعالیم پادشاهی قرار میگرفتند، منطق امپراتوری را در آنها نهادینه میشد و سعی بر آن بود تا از آنها حکامی لایق و وفادار برای شاهشاهان ساخته شود. نمونة این حکام، در مورد مناطق کردنشین، میر شرف خان بدلیسی (نویسندة شرفنامه) و خان احمدخان اردلان بودند که به ترتیب در دربارهای شاه طهماسب و شاهعباس صفوی بزرگ شده بودند.
نقش معماری در تعیین سلسله مراتب قدرت در حکومت اردلان ها
دارالایالهها نیز شمائی از این منطق امپراتوری بودند. بدینگونه که افرادی از خاندانهای مهم آن امارت در نقش وکیل، وزیر، کاتب و... حضور داشتند. این عناوین معمولاً همگی در دارالایاله، که به نظر میرسد معماری آن شکل ساده شدهی دربار بود، حضور داشتند و جایگاه والی و یا خان در این دارالایالهها تداعیگر جایگاه شاه در دربار بود. به نظر میرسد که معماری این دارالایالهها تابع اندیشة سیاسی امپراطوری بوده است و خان یا والی اجازه نداشته بنایی درست کند که پیچیدگی و یا استحکام و ظرافت دربار را داشته باشد. معماری میبایست بر جایگاه اقتدار حکام در این نظم امپراطوری دلالت میکرد، این بود که سقف عمارتهای ولایات کوتاهتر از دربار ساخته میشد، نمای داخلی آنها غالباً سفید بوده و گلهای و گچبریهای داخلی معمولاً شکلهایی سادهتر از نمای داخلی دربار داشتند. سادهترین شمای این نظم و معماری، در روستاها هم بهوسیلة زمیندارها پیاده شده بود. در کردستان خوانین خود اغلب ساکن شهر بودند، اما در روستاهای که بیشترین املاک را داشتاند خانههای موسوم به «مال آغهای» (سرای آقا) بنا میکردند. این بنا به سادهترین شیوة ممکن تداعیگر نظم امپراتوری بود. خانهایی که بزرگتر از دیگر خانههای روستا بود، میانسرا (پادیاو)ی بزرگ داشت که کار بهدستان و منصوبین مالکین مانند، «زاوت» (ضابط)، «قهیخا» (کدخدا) و... در اتاقهایی دورادور آن زندگی میکردند. «هومار» یا انبارهای غله مالک، و به معنایی انبار آذوقه روستا، هم در آنجا بود. هر سال فصل برداشت نمایندههای مالک، بهرههای مالکانه را از رعایا میگرفتند و در این نهایت مالک این انبارها را پلمپ میکرد. مالکین در فصل جمعآوری بهرههای مالکانه، غیر از آنچه برای مصارف خود بود دیگر چیزی از روستا خارج نمیکردند- بهاحتمال نظم امپراطوری این قاعده را مقرر کرده بود- و تماماً در انبارهای «مالآغهای» ذخیره میشد. معمولاً در اواخر زمستان مالک به روستا برمیگشت و بهاصطلاح انبارها را میشکست. آن رعایایی که تمکن بیشتری داشتند با پول از این آذوقهها که غالباً گندم و حبوبات بود خریداری میکردند و آنهایی هم که تمکن نداشتند در مقابل مقداری نزول (معادل درصدی از همان کالایی که گرفته میشد) گندم و حبوبات قرض
میگرفتند و در فصل برداشت آن را به نمایندة مالک برمیگرداندند. مالکین در این نوبت (اسفند ماه)، اگر وضعیت بارندگی و عایدات سال بعد را مناسب میدیدند، معمولاً باقیماندهی انبارها را خالی کرده و برای فروش آن را به شهرهای مجاور میبردند. به نظر میرسید که مالک با این شیوه هم رعایایاش را در مقابل قحطیهای احتمالی محافظت میکرد و هم با قرض دادن و نزول گرفتن از آنها، آنان را بیشتر به خود وابسته کرده، تبعیت آنها را تضمین و استثمار را تداوم میبخشید.
نباید این نظم را سلسله مراتبی، به معنای بوروکراتیک و مدرن آن فهم کرد. و نیز نباید این تصور بهوجود بیاید که در پهنة امپراتوری این نظم عام همة سرزمینها و حکومتهای محلی بوده است، چه به نظر میرسد که این نظم حتی عام تمام مناطق کردنشین نیز نبوده است. در این سامان برخلاف نظم ملت- دولتی، که رویهای صادر شده از مرکز (بالا) بوده و روندی عام و سراسری دارد، رویه و الگویی عام وجود نداشته و برحسب ویژگیهای خاص فرهنگی هر منطقه، وضعیت همسایگی، موقعیت استراتژیک و بعد مصافت از دربار، الگویی خاص از نظم پدید میآمده است که خاص همان سرزمین بوده است و در پیوندی نسبتاً هارمونیک با دیگر اجزای اجتماعی آنجا عمل میکرده است.
بدین ترتیب سراسر محدودة ممالک محروسه با سامانهایی متکثری و متفاوتی از نظم اجتماعی در نوردیده شده بود، این کثرتها و تفاوتها در هیئت دربار و قلب امپراطوری به وحدتی میرسیدند که کثرت عناصر در آن محفوظ بود. به نظر ما، عامل نگاهدارندة این نظم نه قدرت و هیبت شاهشاهان، آنگونه که تاریخنگاریهای شرقشناسانه ترسیم میکنند، بلکه بافت ریشهداری از اشرافیتهای کلان (حکمرانان ایالات و ولایات) و خرد (زمیندارهای محلی) بود که مشروعیت آن در اساس بر بنیاد اعتقاد به فره ایزدی و نسبهای برگزیده بود. این اشرافیت کهن فرمهایی بودند که ایدة وحدت درعین کثرت، کثرت در عین وحدت امپراطوری را محقق میکردند.
گروههای اجتماعی تاثیر گذار در حکومت اردلانها: شیخ و روحانی
شیخ و روحانی: بعد از فراگیر شدن اسلام از قرن 16(م)[25] به بعد در نواحی کردنشین، غالب مردمان این منطقه به مذهب تسنن (فرقة شافعی) میگروند و این بافت تقریباً به همین صورت تا امروز باقی مانده است. «سران آئینی» در این دوران عمدتاً به شیخ و روحانی اشاره دارد. دوگانهی «طریقت» و «شریعت» در کردستان تفاوت اجتماعی عمدهایی را رقم میزند که باعث میشود کارکرد اجتماعی مذهب در این منطقه با دیگر مناطق ایران که غالباً شیعه بودند مکانیسم جداگانهایی داشته باشد. این تفاوت، چنانکه پس از این توضیح داده میشود باعث میشود که کردستان در جریان وقایع مشروطه سرگذشت متفاوتی از دیگر مناطق ایران داشته باشد. طریقة «نقشبندی» و «قادری» از طریقتهای عمدهی کردستان بودند. پیروان طریقت نقشبندی را «صوفی» و پیروان طریقت قادری را «درویش» میگفتند. این دو طریقه در نوع ارشاد و رابطهی مرید و مرادی تفاوتهایی با همدیگر داشتند و پراکندگی جغرافیایی آنها هم متفاوت بود. بهطورکلی شیوخ، پایگاه اجتماعی و مقبولیت عام فراگیری داشتند. حوزه نفوذ شیخ، غالباً در بین ایلات و عشایر و مناطق روستایی بود که در نظام ملوکالطوایفی آن دوره، اکثریت جمعیت مناطق کردنشین را شامل میشد. «تمامی کردستان با شبکهای از
«حجرههای صوفیگری» که با جغرافیای عشایر تطابق کامل دارد پوشیده میشود» (نیکیتین،499:1366). «شیوخ نفوذ زیادی بر آقا[26] ها دارند و معمولاً میتوانند آنها را هر طور که
میخواهند راه ببرند» (دیکسن در برویین سن،303:1378).
فرم تقید مذهبی مبتنی بر شور تصوف بیشتر از اسلام قاعدهمند و دارای مناسک روحانیت با این زندگی ایلاتی و روستایی هماهنگی داشت و عموماً شیوخ از روحانیون مقتدرتر و متمولتر بودند. «هر مریدی باید حداقل سالی یک بار به ملاقات شیخ میرفت و هدایایی عالی به او تقدیم میکرد تا در مقابل از برکت وی بهرهمند میگشت... مردم بهجز صدقات و گاهاً «فطریه»، مواجب دیگری به روحانی نمیدادند. روحانی درآمد خاصی نداشت و معمولاً از روی ناچاری به کشاورزی روی میآورد»
(قاسملو،30:2004). از این حیث، پایگاه اجتماعی و منبع درآمد شیوخ به روحانیت اهل تشیع بیشتر از اهل تسنن تشابه داشت. شیوخ در سطح جامعه چنان کاریزمایی داشتند که حتی گاهی روحانیون برجسته برای کسب وجهة اجتماعی به سلک مریدی آنها در میآمدند. چنانکه شیخ محمد قسیم مردوخی سنندجی که از روحانیون برجستة سنندج بود و مولانا خالد نقشبندی (مؤسس طریقة نقشبندی) در آوان جوانی در سنندج طلبة این روحانی پیر بود، چند سال بعد از تأسیس این فرقه به سلک منسوبین این شیخ جوان درمیآید (مودهرردیس، 2011: 119). وجه آمرانة نامههایی که این شیخ جوان برای حکام وقت مینوشت گویای اقتدار وی است.[27] محدودة جغرافیایی اقتدار شیوخ فراتر از محدودة جغرافیایی کردستان بود چنانکه «محمدشاه قاجار مرید شیخ طه (پدر شیخ عبیدالله نهری مشهور) [از شیوخ قادری] بود که با تأسی به خلفای عثمانی املاک و پیشکشهایی وقف خانقاه وی کرد» (فاروقی،8:1383). شیخ از پرداخت هر گونه خراج و مالیاتی معاف بود. «آنها به دلیل احترامی که از آن برخوردار بودند برای واسطهگری در کشمکشها کمال مطلوب بودند و همین خود به آنها نفوذ سیاسی میداد» (وانبرویینسن، 302:1378). طریقت نقشبندی به دلیل استعداد سازمانی، از طریقت قادری گسترش بیشتری دارد و عموماً شیوخ نقشبندی در «دوران گسست» بیشتر از شیوخ قادری نقش سیاسی به خود میگیرند.در کردستان، حوزهی علمیهی مرکزی وجود نداشت و در مساجد اکثر نقاط، حجرههایی برای محل تحصیل و اقامت طلبهها اختصاص مییافت که تعداد معدودی طلبه (معمولاً کمتر از 50 نفر) در آن درس میخواندند. معمولاً طلبهها و روحانیونی که در این حجرهها مشهور میشدند جذب حوزههای علمیهی مصر میشدند. «اسلام سنت و جماعت برخلاف مذهب تشیع فاقد [سلسله] مراتب روحانی است. بهاینترتیب در این جا، چهارچوبی برای اقدام هماهنگ به رهبری روحانی- که در سیاست ایران عامل مهمی است- وجود ندارد» (همان 300). بنابراین نهاد روحانیت اهل تسنن کردستان، در نبود تشکیلات منظم و فراگیر کمتر بخت این را داشت که قدرت سیاسی به هم رساند.
گروههای اجتماعی تأثیرگذار در حکومت اردلانها: عشایر و ایلخانان
عشایر و ایلخانان: ایلات و عشایر از دیگر قدرتهای کردستان اردلان بودند که «در نیمة قرن 19 (م) یک سوم ساکنین کردستان را شامل میشدند» (قاسملو،116:2004). ایلات کردستان به فرم تعاونی صاحب زمین بودند، آنها کوچ نشین بودند و چراگاهها را در تصاحب داشتند. زمین و چراگاه یا از طرف پادشاه برای آنها تعین شده بود و یا خود با ساکن شدن در یک منطقه آن را تحت مالکیت در میآوردند. بعضی اوقات هم آنها را از دیگران غصب میکردند. «روابط بین قبایل کرد و دولت ایران بر اساس مدل فئودالی بود؛ تبادل زمین و قوای نظامی بین شاه و سران قبایل آن را تثبیت
میکرد» (ولی،8:2011). نظام سلسله مراتبی عشیرتهای کردستان به این شیوه بود:
عشیرت[28] بهره[29] (تیره) بنهماله[30] (خانواده) بهرهباب[31]
رئیس عشیرت، «مهزن[32]»، «میر[33]» یا «بهگ[34]» خوانده میشد و رئیس«بهرهباب» هم «آقا» نامیده میشد. بهگ (بیگ) و آقا قدرت بیحد و مرزی داشتند. چادر آقا از دیگر چادرها بزرگتر بود و نشان مخصوصی همروی آن بود. بعد از مرگ آقا، پسر بزرگ وی جانشین میشد و اگر پسر نداشت، ریش سفیدان با مشورت، یکی را انتخاب میکردند. در میان بعضی عشیرتها رسم بر این بوده که همیشه رئیس را انتخاب میکردند. برای مثال عشیرت «جوانرود»، در یک گرد همایی آشکار، توسط پیران عشیرت انتخاب میشد و به آن سلطان میگفتند. گاهی هم پیش میآمد که یک زن، میر یا به گ عشیرت میشد. مثلاً قبل از جنگ جهانی اول رئیس عشیرت «جاف»، عادله خاتون بود. میر در همه کار دخالت میکرد. او حق مالکیت زمین و چراگاه نداشت ولی اعضای عشیرت، باید به او سالانه سهم مشخصی از فراوردههای خود را میدادند. اعضای عشیرت علاوه بر خراجی که به میر میدادند باید به حکومت هم خراج میدادند که بر دو نوع بود: خراج کالایی و خراج سربازی. گاهی اوقات علاوه بر سرباز، باید لوازم و سازوبرگهای جنگی از جمله اسب را هم به دولت میدادند و در طول مدت سربازی، هزینهی زندگی آنها را تأمین میکردند.
گسست تاریخ قدیم وجدید ایران
بهاحتمال میتوان بین تاریخ پیشامدرن ایران و استعارهی بارش اتمی اپیکور، که آلتوسر برای توضیح فلسفهی گسست خود از آن بهره میگیرد، برقرار کرد: اتمهایی که در فضایی تهی به گونهایی کاملاً موازی در حال بارش هستند، بدون اینکه هیچ یک با دیگری برخوردی داشته باشد. اما در یکلحظه، به دلیلی، یکی از این اتمها از مسیر خود منحرف شده و مسیر بارش تمامی دیگر اتمها را به هم
میریزد و آن نظم موازی پیشین، به کلی از بین رفته و پس از مدتی نظمی جدید برقرار میشود (آلتوسر، 2006: 208-163). گسست در این لحظهی تهی آلتوسری است که اتفاق میافتد. از لحظة انحراف مسیر اولین اتم و به همریختگی آن نظم پیشین، تا برقرای و تاسی نظم و چیدمان جدید،
اتمها دورهای از رهایی از بند تعیین را تجربه میکنند و امکانی برای کنش به نسبت رها از قیود ساختاری به دست میآورند. اما پیشاپیش، به هیچ شیوهایی، نمیتوان گفت که نظم جایگزین و چیدمان بعدی چه ویژگیهایی خواهد داشت. اولین مواجهههای ایران با غرب، اولین تجربة مواجهه را برای تاریخ مدرن ایران پدید آورد. این مواجهه و بهتبع آن به همریختگی هارمونی و سامان سیاسی-اجتماعی پیشامدرن ایران، همان لحظهی تهی و گسست تاریخ مردن ایران هستند. عناصر در این فضای تهی با همدیگر مواجهه میکنند، قیود آن سامان سنتی وا نهاده میشود و دورهایی از
آشفتگیهایی بهوجود میآید. تاریخ مدرن ایران ازدل این لحظة گسست و آشوب سربرمیآورد.
اولین مواجههی جدی ایران با غرب، جنگهای ایران و روس در زمان عباس میرزا بود. شکست فاجعه بار دربار قاجار در این جنگها، ایرانیان را به «پرسش عباس میرزایی» رهنمون شد؛ چرا ایران شکست خورد؟ علت پیشرفت غرب و «عقب ماندگی» ایران چیست؟ «پرسش عباس میرزایی» لحظهی گسست جدی تاریخ جدید ایران است. «در قلمرو تاریخ اندیشه سیاسی در ایران دورهای نو آغاز شد و گسستی از برخی وجوه نظام سنت صورت گرفت که در تاریخ ایران بیسابقه بود...این گسست به دنبال اندیشه سیاسی جدید یا اندیشه تجدد پیش نیامد، بلکه به دنبال شکست ایران در جنگهای ایران وروس و اصلاحات در دارالسلطنه تبریز دریافتی از تجدد و اندیشه جدید در میان نخبگان ایرانی پیدا شده بود که مبنای گسست قرار گرفت» (طباطبایی،175:1387). این پرسش است که باعث گسست از نظام سنت قدمایی میشود و تاریخ ایران را وارد گفتمان جدیدی میکند که منطق آن با منطق دوران قبل از این پرسش، تفاوت بنیادین دارد. با پرسش عباس میرزایی، «فلسفة پیشرفت» وارد جامعهی ایرانی میشود. از این دوران به بعد تاریخ ایران را باید ذیل «تاریخ پیشرفت» خواند.
این گفتمان جدید به اصلاحات عباس میرزا و بعدها امیرکبیر منتج میشود که میخواهد ایران را از این «عقب ماندگی» نجات دهد و جامعه را بهسوی پیشرفت سوق دهد. ذیل این تاریخ پیشرفت، سلسله مراتبی شکل میگیرد که در «رأس» آن غرب قرار دارد و در «قاعده» جوامع غیر غربی و عموماً شرقی. در درون خود این جوامع غیر غربی هم این سلسله مراتب، کپیبرداری میشود. مرکز
حکومتها در رأس قرار میگیرد و ولایات و ایالات پیرامونی در قاعده. در ایالات هم به همین شیوه، مرکز ایالات رأس میشود و بلوکات و قصبات، قاعده. بدین گونه «نظام اجتماعی موزائیکی»
ملوکالطوایفی جای خود را به «نظام اجتماعی هرمی شکل» مدرن میدهد. فلسفه پیشرفت سلسله مراتبی را تعریف میکند که تمامی سپهرهای جامعه را در مینوردد، رأسی وجود دارد و قاعدهای و تعامل آنها مبتنی بر این منطق میشود: رأس باید اقتدار خود را بهقاعده تحمیل کند و قاعده را مهار و همانند خود سازد تا قاعده هم مانند رأس پیشرفته شود. «هژمونی» از غرب به پایتخت جوامع غیرغربی و از پایتختها به ایالات و از ایالت بهسوی بلوکات و قصبات سرازیر میشود. هژمونی
شکلگرفته در درون گفتمان جدید، هر آنچه که به رأسها مربوط میشود را «معیار، موجه، استاندارد و پیشرفته» تلقی میکند و هر آنچه که به قاعدهها مربوط میشود را بهعنوان «صور بدوی»ای قلمداد میکند که باید بهوسیلة رأس و مرکز مهار و در مسیر توسعه قرار گیرد. گفتمان جدید و اصلاحات منتج از آن بیش از هر چیزی به «تمرکز» نیاز دارد. در سایهی سیاست تمرکز مبتنی بر این فلسفة جدید است که مناسبات دربار با ایلات و همچنین مناسبات درونی ایالتها وارد دور جدیدی میشود. روابط تعریفشدة قدرتهای موجود در نظم پیشاگسست به هم میریزد و باید دوباره ذیل منطق ویژة تاریخ پیشرفت، سامان یابد. منطق امپراطوری کهن که قدرتهای دربار و ایالات در آن با قاعدة
ویژهای سامانیافته بود در این دوران گسست میریزد و فضایی سیال بهوجود میآید که برای قدرتهای موجود در آن، امکان بازآرایی به فرمهایی دیگر را محقق میسازد.
تعلیل پرسش عباس میرزایی به یک نوع فرافکنی میانجامد که سراسر سیاستهای مرکزگرایی بعدی، بر آن مبتنی است؛ ایران در جنگهای روسیه شکست خورد. چرا؟ چون «آنها» پیشرفته بودند و «ما» عقبمانده. «ما»ی عقبماندة ایرانی در مقابل «آنها»ی پیشرفتة غربی احساس حقارت میکند ولی سوژهای که در مرکز دارد این «خود» و «دیگری» را تعریف میکند بهراحتی خود را از دایرة این «ما» بیرون میکشد. درست است که «ما» عقبمانده است ولی این «ما» شامل مرکز/ تهران نمیشود و علتهای عقبماندگی به پیرامون فرافکنده میشود. «ایالات»، «عشایر»، «اقوام» و هر آن فرهنگی که در خارج از تهران وجود دارند عامل این عقب ماندگی هستند و ضرورت هر گونه پیشرفتی این است که این وجوه مرتبط با غیرمرکز، با ارادة مرکز/ تهران چنان مهار و کنترل شوند که در راستای پیشرفت قرار گرفته و سد راه توسعة مملکت نشوند.
این بازی فرافکنی و شروع اصلاحات مبتنی بر فلسفة پیشرفت، ریزش منطق امپراطوری و رها شدن قدرتهای موجود در سیالیت دوران گسست و همچنین ورود ایران به بازارهای جهانی در
نیمة دوم قرن 19 و نیز وقایع انقلاب مشروطه، در کردستان بهگونهای خاص تجربه میشود که تصوری خاص از «کرد» را برای مرکز/ تهران در آستانة شکلگیری ملت- دولت مدرن، «بازنمایی» میکند. بر اساس فرض ما این بازنمایی، چنانکه در اول مقاله اشاره شد از عوامل بسیار مهم متعین کنندة وقایع کردستان در درون دولت- ملت مدرن و در نهایت وضع پروبلماتیک کردستان امروز است. در ادامه به فرم این تجربه خاص در کردستان پرداخته میشود.
تجربة گسست از نظام قدمایی در کردستان: در درون امارت اردلان قدرتهای پنجگانه والی، زمیندار، شیخ, روحانی و ایلخان برای تاریخی طولانی در لوای منطق امپراطوری با همدیگر در تعامل بودند. روابط این قدرتهای متکاثره با همدیگر و نیز با قدرتهای خارجی شاه شاهان امپراطوری ایران و سلطان عثمانی، امکان غالب شدن نهایی یکی از این قدرتها را سلب میکرد. ماده خام این دستگاه امپراطوری هم توسط خیل رعیتهایی تهیه میشد که خود کمترین مکنت و قدرتی نداشتند.
پادشاهی ناصرالدینشاه همزمان میشود با ورود ایران به بازارهای جهانی. در نیمة دوم قرن 19 م بانفوذ دول استعماری روس در شمال و بریتانیا در جنوب ایران، بهتبع آن کردستان هم وارد صحنة جهانی میشود و بخشی از بازار جهانی میشود. ارتباط کردستان با بازار جهانی تأثیرات عمدهای بر همة وجوه زندگی اقتصادی و اجتماعی گذاشت؛ ارتباطات بازار توسعه یافت و شهرنشینی بهسرعت افزایش پیدا کرد، تقاضا برای صادر کردن بعضی اجناس که شامل فراوردههای جنگلی و زراعی و مخصوصاً فراوردههای دامداری میشد افزایش یافت. کالاهایی مانند پشم، پوست، پنبه، قالی، کتیرا، مازوج و...دیگر فقط برای مصرف و یا بازارهای خرد داخلی تولید نمیشد بلکه به شکل انبوه تولید میشد و به استانبول، حلب، تفلیس، بغداد، بندر سامسون و روسیه صادر میشدند.
در این دوره تعامل ایران با غرب هم اوج میگیرد. زعمای دربار از جمله سپهسالار، ناصرالدینشاه را وادار میکنند که به فرنگ مسافرت کند. آنها در این اندیشه بودند که مشاهدة وضع پیشرفته اروپا، شاه قاجار را بر آن دارد که لوازم تجدد را به ایران وارد کند. درست در همین دوران است که منطق امپراطوری در ایران میشکند و تبعات آن بهطورجدی به مناطق مختلف ایران سرایت میکند. گفتمان تجددی که آغاز میشود بیش از هر چیزی به تمرکز نیاز دارد که مستلزم قدرت قاهر حکومت مرکزی است. اما دربار ایران به علت بیکفایتی بیبدیل پادشاهان قاجار، بیش از هر دوران دیگری مقروض و بیقدرت شده است. از این دوران به بعد روابط قدرتهای پنجگانة درونی امارت اردلان دیگر نمیتواند بر اساس فرم امپراطوری سابق سامان یابد. در فضای شناور این دوران گسست، این قدرتها هرکدام به دنبال تفوق و غلبهی نهایی است. در این فضای گسست شیوخ و خوانین (شامل سران عشایر و زمینداران بزرگ) فرصت چگال کردن قدرت خود را به دست میآورند و چنان قدرتی را به هم
میرسانند که تا سالهای بعد از جنگ جهانی اول هم پابرجا میماند.
در حالت تکثر مراکز قدرت و تصمیمگیری و وجود سبکها و سلیقههای متعدد در سطح جامعه، بازار جهانی تازه وارد نمیتوانست بیشترین سود را کسب کند. بازارهای نوین برای سود بیشتر به یکسانسازی شیوههای زندگی، تمرکز قدرت و همرنگ نمودن شکلهای حیات، در تمام جوامع نیاز داشت. این گفتمان جدید مبتنی بر فلسفه پیشرفت، یکسانسازی رویههای متکثر موجود در جامعه را آغاز میکند. دیگر شاهزادهنشینی شانسی برای بقا ندارد و باید زمین را برای ورود ملت - دولت مدرن خالی کند. بنابراین «پس از مرگ امانالله خان دوم،] آخرین والی اردلان[، ناصرالدینشاه از حقوق و امتیازات سلطنتی خود استفاده کرد و چنان شرایطی برای جانشینان والیان اردلان تعین نمود که این امر خودبهخود پا در هوا ماند. در آن حیص و بیص که خانهای جوان منتظر اتخاذ تصمیمی از طرف دربار بودند، شاه بهطور غیر منتظرهای عموی خود فرهادمیرزا معتمدالدوله را به حکومت کردستان منصوب نمود» (نیکیتین،365:1366). با انتصاب فرهادمیرزا در سال 1868م بهجای امانالله خان دوم ملقب به غلام شاخان به 7 قرن حکومت مستدام خاندان اردلان برای همیشه خاتمه داده شد.از بین رفتن قدرت این شاهزاده نشینها در مناطق کردنشین باعث تفوق قدرت سران آئینی و مشخصاً شیوخ شد (ولی،175:1998). با آمدن فرهادمیزرا به دارالایالة سنندج و فسخ حکومت خاندان اردلان، سیاست تمرکزگرایی و بهتبع یکسانسازی بهطورجدی در کردستان آغاز میشود. فرهاد میرزا در راستای پروسهی تمرکزگرایی دست به اقدامات زیر میزند:
1- لشکرکشی به هورامان[35] :یکی از نقاط صعبالعبور و تسخیرناپذیر کردستان منطقة هورامان بود.همزمان با ورود فرهادمیرزا، حسن سلطان حاکم این منطقه بود. فرهادمیرزا در سال اول ورود به کردستان در سفر به مریوان، کنار دریاچهی زریوار اطراق میکند وقتیکه خبر به حسن سلطان، حاکم هورامان میرسد، همراه با سواره نظامهای هورامی به استقبال وی میرود. شاهزادهی قاجاری شوکت و هیبت حاکم هورامان را بر نمیتابد و در همان دیدار نقشة کشتن او را در سر میپروراند. در بازگشت شاهزاده و سلطان همراه میشوند و در مسیر سنندج، شب را در روستایی اطراق میکنند. فرهادمیرزا با کمک شرفالملک اردلان که از دستیاران وی بود طی نقشهایی، اعتماد حسنسلطان هورامی را جلب کرده و سحرگاه، در نهان وی را به قتل میرساند و سواران هورامی متفرق میشوند. پس از این قتل، زمینهها و بهانههای لشکرکشی به هورامان تدارک دیده میشود. عساکر همدان، ارومیه، گروس و افشاری به کمک طلبیده میشوند و بعد از چندین جنگ سخت و خونین، از جبهههای مختلف به هورامان نفوذ میکنند. باز ماندة جنگجویان هورامی به همراه خاندان سلاطین و بیگزادهها یا به خاک سلیمانیه در قلمرو عثمانی فرار میکنند و یا اینکه سر به تیغ ناصری میسپارند. تمرکزگرایی نوظهور، با این فتح ارادة خود را تا دورترین مناطق صعب و سنگلاخی کردستان میگستراند.
2- تعین تکلیف دایمی با ایل جاف و وادار کردن آنها به پذیرش تبعیت یکی از دو دولت ایران و عثمانی: چنانکه ذکر شد ایل جاف بزرگترین عشیرت کردستان بودند که در نقاط سرحدی ایران و عثمانی ییلاق و قشلاق میکردند. تا زوال امارت اردلان و آمدن فرهاد میرزا به دارالایاله سنندج هیچ یک از دولتین ایران و عثمانی مانع رفت و آمد این عشیرت در سرزمینهای موروثیشان نبود. هر وقت وارد خاک ایران میشدند تبعة ایران و هر وقت وارد خاک عثمانی میشدند تبعة عثمانی میشدند. اما فرهادمیرزا آنها را مجبور کرد که خود به انتخاب، در خاک یکی از دولتین سکنی گزینند. هنگامیکه آنها از این پذیرش سرباز میزنند، وی در یکی از نقاط استراتژیک مریوان که ایل جاف در فصل بهار از این منطقه وارد خاک ایران میشد قلعهایی تأسیس کرد. بدین گونه از نفوذ آنها به خاک ایران جلوگیری کرد.
3- تأسیس اداره ارزاق برای معیارمند نمودن خریدوفروش غلات و مخصوصاً گندم.
4 – یکسانسازی توزین با ضرب و توزیع سنگهای معیار، مشهور به سنگ شاه زاده (مردوخ،425:1379).
در دورة ناصرالدینشاه به علت هزینهی گزاف دربار و مسافرتهای وی به اروپا و خالی بودن خزانه، دولت از هر دری برای کسب درآمد وارد میشد. یکی از این راهها فروش املاک دولتی بود. در کردستان زمینداران و شیوخ از این فرصت استفاده کرده و به میزان زمینهای خود و بهتبع به قدرت خود افزودند. به گونهایی که در این دوران خوانین بزرگ، 78درصد زمینها را در تصاحب داشتند. قبادیان، آصف وزیری، امیر احتشامی، پالیزی، زنگنه و افشار از این خوانین بودند که هر یک از 100 تا 400 روستا را در اختیار داشتند. این آشفتگی، قدرت بیسابقهایی را برای شیوخ، خصوصاً شیوخ نقشبندی رقم میزند.«در تمامی کردستان شیوخ املاک وسیعی داشتند، شیوخ نهری صدها روستا را در مرز ایران و عراق و ترکیه در تصاحب داشتند، شیوخ «تویله و بیاره»،400 روستا از زمینهای سلیمانیه و مرز ایران و عراق داشتند و خانوادهی شیخ برهان در میاندواب 50 تا 60 روستا را در تصاحب داشتند» (قاسملو،140:2004). قدرت این شیوخ و خوانین بزرگ در کردستان تا سالهای بعد از تشکیل جمهوری کردستان در مهاباد در سال 1946 بدون تغییر باقی ماند.
ورود کردستان به بازارهای جهانی در اواخر قرن 19 (م)، نظم سنتی عشایر را نیز بر همزد. تقاضای روزافزون دام و فراوردههای دامی باعث توسعة ارتباطهای مبادلهایای بین عشیرتها و دنیای خارج شد. این امر باعث شد که شکافی جدی بین اعضای عشیرت ایجاد شود؛ عدهایی صاحب دامهای زیادی شدند و بهتبع اوضاع خوبی به هم رساندند و عدهایی دیگر روزبهروز فقیرتر شدند. توسعة دامداری و زیادت گرفتن تقاضا برای دام، باعث افزایش نیاز به چراگاه شد که این امر سرآغاز درگیریهای جدی بین عشایر و گاهی روستانشینان شد. از پیامدهای این وضع در اواخر قرن 19 و اوایل قرن 20
یکجانشین شدن عشایر و افزایش روستانشینی ناگهانی بود. عشایر که در نیمه اول قرن 19 یک سوم جمعیت کردستان را تشکیل میدادند در «سال 1925 کمیسیون جامعة ملل در گزارشی اعلام کرد که تقریباً اکثر کردها یکجانشین شدهاند»(لمبتون در همان:120).
تحقق بازنمایی خاصی از «کرد» پس از مواجه با غرب و انقلاب مشروطه
الف. مواجهه با غرب: همانطور که ذکر شد مواجهة ایران با غرب، آمیزهای از خیرهگی و احساس حقارت را برای ایرانی رقم زد. این احساس حقارت به یک نوع فرافکنی منتج شد که طی آن «مرکز»، علت عقب ماندگی را به «پیرامون» فرا افکند. هر آنچه وابسته به مرکز بود، اعلا و والا تداعی میشد و هر آنچه متعلق به فرهنگهای پیرامونی بود، متصف به «توحش» میشود که باید برای پیشرفت به آن لگام زده و «رام» شود. در این فرماسیون اجتماعی جدید، مرکز/ تهران شروع به تعریف «صورمتعارف» میکند و ایدهئال تایپهایی از «پیشرفتگی» و «عقب ماندگی» به دست میدهد که بقا و فنای فرهنگها و خرده فرهنگهای پیرامونی را متعین میکند. این هژمونی و فرافکنی آمیخته با آن تمام سپهرهای حیات ایرانی را در مینوردد. در تجربهی کردستان، تهران حقارت را به سنندج و سنندج آن را به بلوکات و قصبات پیرامون فرافکنی کرد. تفاوت تاریخنگاریهای قبل و بعد از این مواجهه، شکلگیری این «نگرة فرهنگی» جدید را نشان میدهد. تاریخ الاکراد مستوره اردلان، که مقارن بود با سالهای پایانی حکومت اردلانها، آخرین تاریخی است که از این نگرة جدید متأثر نشده است. نشانههای این نگره ابتدا در تاریخ حدیقة ناصریه که همزمان با ورود فرهاد میرزا به کردستان نوشته شده است، پدیدار میشود: «یکی از این بلوکات [کردستان] بانه است... مردمان آن جا وحشی و بیتربیت[36] هستند (وقایع نگار کردستانی،37:1384) و در مورد هورامان میگوید: «مردمان آنجا خیلی شرور و خونریز هستند و متدین به دین نیستاند» (همان:49). سپس در تحفهی ناصری و تاریخ مردوخ نضج بیشتری پیدا میکند. تازگی این امر فقط به دلیل وحشی خطاب کردن «دیگری» نیست، چه در زمانهای گذشته اقوام گوناگون غالباً در ارتباط با فرهنگهای غریب، آنها را متصف به توحش میکردند. آن چه این جا بدعت دارد این است که این "وحشی خطاب قرار دادن" در درون نظام اجتماعی هرمی شکل مبتنی بر فلسفه پیشرفت رخ میدهد. آن که در جایگاه سوژهگی قرار دارد با دسترسی به کانونهای «بازتولید کنندگی» در نهادهای آموزشی و نیز مطبوعات و رسانهها، بازنمایی خاصی از ابژه را در سطح کلان دامن زده و مهار زدن به این ابژه را حقنه میکند.
ب.مشروطه و کردستان: ساختار اجتماعی-فرهنگی کردستان که با دیگر مناطق ایران تفاوت قابل ملاحظهای دارد، باعث شد تا حوادث مشروطه در مناطق کردنشین به گونهای متفاوت از جریان اصلی مشروطهخواهی در ایران رقم بخورد. و همانطور که ذکر شد این فرم خاص از تجربه مشروطه، بازنمایی ویژه ایای از «کرد» در متن این دوران را محقق کرد.
اکثریت غالب کردهای ایران پیرو اهل تسنن و شافعی مذهباند. این حوزه شامل کردهای آذربایجان غربی، کردستان و بخشهای غربی کرمانشاه نیز میشود. به دلایلی که قبل ذکر شد، نهاد روحانیت که در دیگر مناطق ایران قدرت برجستهای داشت و در جریان مشروطه نقش اول را در بسیج تودهایی بر علیه سلطنتطلبان بازی کرد در مناطق کردنشین نهاد کم اهمیتی بوده و اگر هم آموزههای فقهی اجازه میداد، توان بسیج عمومی را نداشت.
در کردستان نهاد تصوف غالباً پررنگتر از نهاد روحانیت بوده است و در اواخر قرن نوزدهم که مناسبات سنتی قدرت به هم میریزد، شیخ فرصت انباشت و تراکم قدرت بیشتری را بهدست میآورد و روحانی کمقدرت را بیشتر در محاق فرو میبرد. بنابراین از «سران آئینی» کردستان این شیخ بود که امکان بسیج توده را داشت نه روحانی. نهایت قدرت شیخ هم در جامعهی عشایری و غیرشهری و در تعامل با ایلخان و سلطان متحقق میشد، بنابراین طبیعی به نظر میرسد که شیخ مخالف مشروطه باشد و مشروطهخواهی را نافی منافع خود بداند.
روحانیت اهل تسنن در کردستان در باب «نظریة امامت»[37] با روحانیت اهل تشیع تفاوت فقهی قابل ملاحظهای دارد. براساس نظریه «شریعتنامه نویسان» اهل تسنن، «مردم به امام محتاجاند و بنابراین اگر فردی نباشد که در او همة شرایط امامت جمع شود، آنکس که «به استیلاء»، قدرت سیاسی را در دست میگیرد سلطان باشد.. اساس این نظریه تسکین فتنه در ملک است و طبیعی است که این امر جز در سایة «اقامت احکام شرعیه» امکانپذیر نیست... و در این راه [سلطان] میتواند خیانت خدا و رسول خدا را کرده باشد« (روزبهان خنجی در طباطبایی،71:1387). بنابراین روحانیت اهل تسنن «قیام علیه سلطان جائر را جایز نمیدانند» (همان:72). این آموزة فقهی باعث میشد شورشهایی که در مناطق کردنشین، علیه سلطان و شاه شکل میگرفت بیاثر گردد و خیل لشکریانی که سران شورشگر کرد جمع میکردند با فتوای نیم خطی شیخ و روحانی، شبانه دست به هزیمت زنند و سر این سران را با تیغ سلاطین تنها بگذارند.
بنابراین در کردستان در آوان انقلاب مشروطه، نمایندگان «نهاد دین» که در دیگر مناطق ایران غالباً نقش عمدهای در بسیج تودهایی علیه سلطان ایفا کردند، یکی «شیخ» بود که نفی قدرت سلطان را در راستای امحای استیلای خود میدید و اصلاحات و نواندیشیهای مشروطهخواهان را برنمیتابید و دیگری «روحانی» بود که با تعلق به «نظریة تغلب»، هرگونه قیام علیه سلطان را ضدیت با خدا و رسول خدا میدانست. طبیعتاً در اندک بازههایی که روحانی میتوانست اثرگذار باشد، به نفع پادشاه و طرفداران سلطنت وارد میدان میشد. در اوضاعی اینچنین، کاریزمای بلامنازع شیخ دست به بسیج تودهای بر علیه مشروطهطلبان زد.
شیخ مقتدر این دوره از تاریخ کردستان «شیخ حسامالدین نقشبندی» بود و روحانی مهمی که در این برهه وارد عرصهی سیاست شد، «آیتالله محمد مردوخ کردستانی» بود. در اوایل انقلاب مشروطه حاکم کردستان میرزا اسماعیلخان ثقهالملک بود که در باطن با مشروطهخواهان هم کاری داشت. وی از مردوخ میخواهد که در کردستان پیشاهنگ مشروطهخواهی شود. مردوخ زیرک و محافظهکار، انجام هر عملی را منوط به دیدار با شیخ حسامالدین میداند. وی عازم شهرزور میشود تا «در آن جا هم وضعیت فعلی ترکیه را بفهمد که مشروطة آن جا به کجا منتهی شده است و هم مامنی در هورامان برای روز مبادا تدارک ببیند» (مردوخ،470:1379).
در این دیدار مردوخ موفق میشود نظر مثبت شیخ را به خود جلب کند و مقام خلافت را از او بگیرد. مردوخ در اوایل، با این حکم خلافت موفق میشود در کردستان جریانات مشروطهخواهی را تا حدی سازمان بدهد اما بعدها وی در تهران، نظرات شیخ فضلالله نوری را با سیاستهای خود هم خوانتر مییابد و به وی نزدیک میشود. وی در جلسهی مشهور باغ شاه در تهران که برای تعین تکلیف مشروطه برگزار شده بود خطاب به محمدعلی شاه میگوید: «ما شافعیمذهبان از روی عقیده شاهپرست هستیم. زیرا ما پادشاه را اولیالامر میدانیم. حاج شیخ [فضلالله] هم گفت: بلی، سنی مذهبها پادشاه را واجب الاطاعه میدانند» (همان:484).
بعدها که مجاهدین تهران را فتح و محمدعلی شاه را از سلطنت خلع و به روسیه تبعید میکنند، تنها نقطه امید شاه مخلوع و برادر وی سالارالدوله برای باز پسگیری سلطنت، مناطق کردنشین
میشود. در این دوره که مرزبندیها مشخصتر شده و هر یک از طرفین نزاع مشروطهخواهی میدانند که حامیان آنها چه کسانی هستند، سالارالدوله با شیخ حسام ملاقات و وی را متقاعد میکند که در جریان باز پسگیری سلطنت از دست مشروطه خواهان به خاندان وی کمک نماید. شیخ، خطاب به مردوخ میگوید: «من از طرف شما قول مساعدت به او [سالارالدوله] دادم. قرار شد اوایل بهار با ایل جاف به خاک کردستان حرکت نمایند. شما هم تا آمدن او زمینة کردستان را فراهم نمائید. شاید این بدبختها دوباره به تاج و تخت خود نایل آیند» (همان:510).
در بهار معهود وقتی که سالارالدوله با لشکریاناش به کردستان وارد میشود و چون آوازة ملاقات سالارالدوله با شیخ پیچیده بود و یکی از شیوخ سنندج هم به استقبال سالارالدوله رفته بود، شهر بدون هیچگونه مقاومتی به سالارالدوله تسلیم میشود. در جریان همین حمله، محمدعلی شاه هم که با وساطت سلطنت طلبان عثمانی از مناطق کردنشین آذربایجان غربی وارد خاک ایران شده است در تلگرامی به سالارالدوله خبر میدهد که « من با 6 هزار سوار با لباس [از کردهای نزدیک مهاباد] و ترکمان برای تهران آمدم» و سالارالدوله در جواب میگوید «... بنده هم با 25 هزار سوار عشایر جاف و کردستانی و سنجابی در کرمانشاه هستم» (همان:516). در کرمانشاه نیز «ایل نیرومند کلهر از کوشش قاجارها برای براندازی مشروطة تهران پشتیبانی کرد» (کینان،113:1376).
بدینترتیب مناطق کردنشینبه واسطة اقتدار نهاد تصوف و کاریزمای شیخ، عموماً در صف سلطنتطلبان قرار میگیرند. این قرارگیری و نزاع سلطنتطلبان با مشروطهخواهان و همچنین حملات وحشتانگیز عشایر کرد شکاک به مجاهدین تبریز و هراس مجاهدین از این کردها باعث شد تا قلم به دستان مشروطه، تصوری خاص از «کرد» را درایران بازنمایی کنند. این بازنمایی ویژه، نگاه کنترلی حساسی نسبت به «کرد» را به دولت ملت مدرن رضاخانی در آستان شکلگیری تحویل داد.
نتیجهگیری
«برداشت من این است که ما همچنان در دورة نظرورزی قرار داریم. در چنین دورهای- که بهطور طبیعی مقدمة لازم برای ورود به هر برنامة جدی مطالعة تجربی است؛ تفاسیر وارد گفتوگویی میشوند که هنوز هیچکدام به محک واقعیت تجربی نخوردهاند، اما حاصل اوهام هم نیستاند، بلکه پیامد مطالعات تاکنونی (نظری و تجربی در موضوع مورد بحث یا موضوعهای خویشاوند) و تجربة شهودی مفسراند» (توفیق،4:1390).
هدف از این بحث پایانی تکرار نتایج تجربی این پژوهش نیست، بلکه هدف تأملی نظری بر مبانی و موانع جامعهشناسی تاریخی انتقادی منطقهای (در این مورد در حوزة مناطق کردنشین) و نیز پروبلماتیک کردن مبانیای است که امکانی برای طرح پرسشهای بنیادی از واقعیت اجتماعی ما به دست دهد.پس زدن تاریخنگاریهایی که از بالا نگاشته شدهاند و حرکت بهسوی نوشتن تاریخ از پائین، مستلزم تأمل در نکات زیر میباشد:
1-تاریخنگاریهای رسمی و نظریههای موجود دربارة تاریخ ایران: ما در این نوشتار بر آن بودیم تا مفروضات و امور بدیهی و معینی[38] که تاریخنگاری ایران ذیل آن انجام میشود به چالش بکشیم و میدانی که بهطور خاص این چالش در آن انجام شد حوزة مناطق کردنشین ایران بود. در این راستا سعی میشد تا از قرض گرفتن مفاهیم غیرانتقادی و استفادة قالبی از نظریات و تئوریها پرهیز شود و با کنار زدن پوستة صلب تاریخنگاریهایی که عموماً از مرکز و بالا نگاشته شدهاند، اندک فضایی برای به سخن درآوردن بخشی از انبوهههای تواریخی که سکوت به آنها تحمیل شده است ولی در زیر لایههای واقعیت اجتماعی تاریخی ما حضور دارند و اگرچه آگاهی دقیقی نسبت آنها وجود ندارد اما، به نظر میرسد، که در سطوح ناخودآگاهی و حافظههای جمعی ما وجود دارند و اعمال نیرو
میکنند، فراهم آورده شود.
پروبلماتیزه کردن رادیکال مفاهیم تاریخنگاریهای موجود، که عموماً برآمده از ساختار نظام دانش-قدرتی هستند که در ارتباط با نظام دولت- ملت پدید آمده است، راهی است بسیار صعب و به همان میزان ضروری و طولانی برای حرکت به جانبی که شاید در انتهای آن تدوین تئوریهایی محقق شود که دیگر نسبت قالبی یا کلیشهای با واقعیت اجتماعی-تاریخی ما نداشته باشد و به زبان دیگر واقعیت و فاکتهای تاریخی ما در آن الکن نشده باشند و پیچیدگی وقایع اجتماعی ما، در این زمان و مکان مشخص تاریخی، بتوانند به سطح آگاهی و دانش برسد و پر بدیهی است که این نوشتار داعیة رسیدن به این سطح تئوریک را ندارد. در اینجا ما بر اساس مبانی نظری که اساساً ریشه در
جامعهشناسی وبری دارند که با اتکای به بحثهای گیدنز و فوکو، به ترتیب در زمینة گسست تاریخی دوران پیشامدرن از دوران مدرن و روابط گفتمانی قدرت- دانش و رژیمهای حقیقت، غنیتر شدهاند، تجارب زیسته و اندکی یافته و دادهی تجربی به نظرورزی، و فقط نظرورزی، میپردازیم.
تاریخنگاری و یا به زبان دقیقتر تاریخآرایی مدرن ما در درون گفتمان مشروطه پدیدار شد، «هستة مرکزی این گفتمان را ایدئولوژی ملیگرایی تشکیل میدهد که بر اساس ایدئالسازی دوران پیشااسلامی تاریخ ایران استوار است. در این تاریخپردازی، حملة اعراب سرآغاز دورانی ارزیابی میشود که با تخریب و تضعیف بنیادهای تمدنی ایران باستان، راهگشای هجوم «غلامان ترک»، قبایل متعدد چادر نشین ترک و زمینهساز انحطاط تاریخی ایران میگردد. انحطاطی که ویژگیهایش تعصب دینی، تشتت قومی (نظام ملوکالطوایف) و استبداد سیاسی است (همان:15).
فهمی از وحدت که در بنیاد گفتمان مشروطه قرار دارد و بر اساس آن به ملتسازی بر اساس یک دولت واحد اقدام میشود [ملت- دولت]، از این لحاظ که فرم رابطهی مرکز با غیرمرکز (واحدهای ایالتی و ولایتی) و درنتیجه ماندگاری و عدم ماندگاری پدیدههای مرتبط با غیرمرکز را متعین میکند، اهمیت بسیار برجستهای در تاریخ مدرن ایران و فرم تجربة مدرنیتة ایرانی دارد. این فهم نسبتی با فهم کهنی که در طول قرون طولانی تاریخ پیشامدرن این سرزمین، نگهدارندهی وحدت ممالک محروسهی بود، یعنی همان فهم "وحدت در عین کثرت و کثرت در عین وحدت"، ندارد. در گفتمان مشروطه «ملت کلیتی یکپارچه و ارگانیک فهم میشود که باید بر بنیاد زبان فارسی و ایرانیت به دست دولتی مقتدر برساخته شود. در این تعریف نخبهگرایانه/ دولتمدارانة ملت، بر اساس دورهبندیهای شرقشناسانة تاریخ ایران، دیگر منابع تاریخی هویتیابی و ساختیابی اجتماعی بهمثابة منابعی بیگانه و بهعنوان موانعی در مقابل یکپارچگی ارگانیک ملت تلقی میگردند» (همان:20).
ذیل این فهم جدید، قانون اساسی مشروطه در سال 1906(م) «زبان فارسی را بهعنوان زبان رسمی تعین کرد و آن را بر دیگر زبانهای محلی و منطقهایی که کردی هم شامل آن میشد، تفوق بخشید. این زبانها نه به رسمیت شناخته شدند و نه انکار شدند... ولی عاری ساختن فرایندهای سیاسی از این تفاوتهای قومی به معنای انکار هویت قومی و قطع ارتباط آن با سپهر حقوق دمکراتیک مدنی بود» (ولی،2011: 5-4). چون زبان و هویت فارسی مبنای بازآرائی تاریخ ایران قرار میگیرد، بنابراین از تاریخ چند هزار سالة آن و سپهرهای مختلف فرهنگهای متکثر ممالک محروسه ایران، نقاطی برجستگی پیدا میکنند و مبنای نگارش تواریخ جدید میشوند که نسبتی، چه مفروض و چه واقعی، با این زبان و هویت آن داشته باشند.
در دوران مدرن بنای تختجمشید در شیراز بازسازی میشود ولی بناهای مهمی چون بنای قصرخسرو (شیرین) در کرمانشاه موردتوجه واقع نمیشوند. این بازسازی به منطق بازآرائی تاریخ ایران در دوران مدرن دلالت دارد؛ اگرچه در قالب گفتمان مشروطه دوران پیشااسلامی برجسته میشود، اما این برجستگی شامل تمامی تاریخ پیشامدرن ایران نمیشود و آن بخشهایی از تاریخ پیشااسلامی اهمیت مییابند که نسبتی با هویت ملی تعریفشده، ذیل گفتمان باستانگرایی، داشته باشند. از دوران پیشااسلامی ایران، این دورة هخامنشی (پارسی) است که اهمیت مییابد و دیگر دورهها همچون مقدمه و موخرة دوران هخامنشی نگریسته میشوند. این است که در حالیکه مادها اولین حکومت را در ایران تشیکل دادهاند، اما «تاریخ ماد و دولت و پادشاهی ایشان فصل مستقلی در ایران نداشته و مورخان غالباً سرگذشت آنها را همچون مقدمهایی به تاریخ هخامنشیان نقل میکنند» (کشاورز در دیاکونوف، 1371: یک).
بنابراین، همانگونه که ذکر شد، پیش فرض هر کار جدی در حوزهی جامعهشناسی تاریخی ایران مستلزم پروبلماتیزه کردن رادیکال کلیت فهمی است که مبتنی بر این نوع تاریخآرائی است که
همچون بنیادی صلب، اساس تمام سپهرهای مختلف حوزهی علم فرهنگ (علوم انسانی) را تشکیل داده است. نهاد علم در ایران، ذیل گفتمان مشروطه، فهمی که از گذشتهی تاریخی ایران را در اذهان استوار کرده است که تهی از کثرتهای فرهنگی واقعیِ این تاریخ و عاری از حضور هویتهای غیرفارس
میباشد. شکل ویژة وابستگی نهاد علم به دولت در ایران مدرن باعث شده است تا کارکرد کنترلی-پوزیتیویستی این نهاد برکارکرد کشف حقیقت آن، بهویژه در حوزهی علم فرهنگ، سایه بیندازد و دقت و علمی بودن گزارههای آن را مخدوش و مشکوک نماید. به نظر میرسد این نهاد، که میبایست دانش ویژهی نوسازی را برای ملت- دولت مدرن تدارم ببیند، اپیستههایی که مبنای شکلگیری ملت- دولت مدرن بودند را نااندیشیده و غیرانتقادی اخذ نموده و با بزک کردن علمی آن اپیستمهها، آنها را به هیئت داوران علمیای درآورده است که معیار و محک علم فرهنگ شدهاند و تمامی گزارههای علمی باید مشروعیت خود را از این رژیم حقیقت دریافت کنند.
بنابراین ضرورت بنیادین هرگونه پژوهش جدی تاریخی در مورد ایران مستلزم "آشنایی زدایی" از هر آنچه معمول تاریخنگاریهای رسمی است، میباشد. در حال حاضر ما امکانی برای تدوین نظریهای واحد برای تمامیت گذشتهی تاریخی ایران نداریم، چه علاوه بر آشفتگیهای نظری و سدها و موانعی که نظریههای شرقشناسانه در ایران راه پدید آوردهاند، ما دادههای تجربی زیادی در مورد مناطق مختلف ایران نداریم و نمیتوانیم با اکتفا به دادههایی که عموماً معطوف به محدودة مناطق مرکزی ایران و بر اساس نسبت با دولت مرکزی بهدستآمده است، به سمت تدوین همچنین نظریهای حرکت کنیم. تفاوتهای اقلیمی و جغرافیایی، پراکندگیهای زبانی و مذهبی، ویژگیهای اقتصادی و فرهنگی خاص مناطق مختلف ایران ایجاب میکند که از هرکدام از مناطق، و بهخصوص مناطقی که ذیل دولت مدرن و دستگاه علم آن سکوت بیشتری به آنها تحمیل شده است، فردی تاریخی بسازیم و در راستای شناخت دقیقتر گذشتة تاریخی این مناطق بربیایم. شاید از انباشت دادههای تجربیای
اینچنین، راهی بهسوی تدوین نظریه و یا نظریاتی که ربطی دقیقتر به پیچیدگی واقعیت اجتماعی ما خواهند داشت پدید آید.
2-آرشیو و پژوهشهای تاریخی: تصور قالبی در مورد پژوهشهای تاریخی در ایران این است که مهمترین مشکلی که محققان این حوزه با آن مواجه هستند، کمبود مدارک و اسناد است. اما آنچه که ما در این پژوهش متوجه شدیم این است که پژوهشگر این حوزه نه با مشکل کمبود اسناد، که با معضل چینشهای ویژة آرشیو، خوانش و تاریخآراییهایی روبهرو است که در دوران مدرن و ذیل گفتمانهای برآمدة پس از مشروطه پدید آمدهاند.
فارسی محوری گفتمان مشروطه و هراس این گفتمان از حضور دیگریهای غیرفارس در متن مشروطه باعث شده است تا تواریخ هویتهای غیر فارس به حاشیه گذاشته شوند و تاریخنگاریهای رسمی هم بهراحتی این هویتها را تا حدودی نادیده بگیرد. اما اگر ذهن محقق از توانمندی تئوریک کافی برخوردار باشد، این امکان وجود دارد که لحظههای مسکوت این تاریخ را برجسته کرده و امکانی برای سخن گفتن هویتهای خاموش و فراموششده تدارک ببیند.
در دورههای مختلف تاریخی ایران انبوهی از منابع نگاشته شدهاند که هنوز به شکل نسخههای خطی هستند و بزرگترین این آرشیوهای خطی در مورد تاریخ ایران، نه در کتابخانههای ایران که در پاکستان و هند میباشند. تنها تعداد بسیار معدودی از این نسخههای خطی و منابع دسته اول چاپشده و منبع تدوین تاریخآراییهای جدید شدهاند. بنابراین تاریخنگاری انتقادی جدی، باید به سمت و سویی حرکت کند که امکانی برای استفاده از این انبوهههای مسکوت بهدست دهد. به نظر میرسد که منابع دسته اولی بر اساس منطق ویژهایی چاپ و تصحیح شدهاند، بنابراین باید در استفادهی از منابع تصحیح شده محتاط بود. این احتیاط بهویژه در مورد منابعی که از زبان دیگری به فارسی ترجمه شدهاند ضرورت بیشتری دارد.
وضعیت جغرافیایی سرحدی مناطق کردنشین در دورة پیشامدرن، در مورد منطق آرشیو متون و اسناد مرتبط با کرد هم صادق است. این وضعیت بینابینی و سرحدی، و سپس پراکنده شدن این مناطق بین چهار ملت- دولت مدرن ایران، ترکیه، عراق و سوریه باعث شده است که ما در آرشیو این چهار کشور و با زبانهای کردی، فارسی، ترکی و عربی، با متن کرد و مرتبط با کرد روبهرو باشیم. بهاحتمال بسیار زیاد این وضعیت بینابینی برای به سخن واداشتن تاریخ مسکوت کردها فرصت
ویژهای به دست بدهد، چه هر در کدام از این چهار کشور، ملت- دولت با منطق ویژهای سامان پیدا کرده است و لحضات تحمیل سکوت و آزادی گفتار متفاوتی بر آرشیو آنها حاکم است، بنابراین آنچه که در آرشیو یک کشور مسکوت گذاشتهشده است چهبسا در دیگری گویا بوده و امکان بیشتری برای برجسته کردن آن موجود باشد. بهاحتمالزیاد این امر در مورد دیگر مناطق سرحدی اطراف ایران هم صادق میباشد.
در این مسیر غیر از منابع مکتوب، مصاحبهها و تاریخهای شفاهی، بهویژه در مناطقی که هنوز سالخوردگانی وجود دارند که ذهن آنها کامل به تسخیر رسانههای ملت- دولت در نیامده است،
میتواند بسیار مفید واقع شود. در مناطقی که فاصلة بیشتری از مرکز استانها دارند و ملت- دولت هنوز نتوانسته است تمام سپهرهای حیات آنها را درنوردد، ما با خاطراتی مواجه میشویم که
تلنگرهایی جدی برای سوژههای شکل گرفتة ملت- دولت مدرن هستند و لحظههایی را برای محقق میگشایند که با اتکای به آنها خوانش تاریخی خود را دقت بیشتری ببخشد و آن را بهواقعیت تجربی نزدیکتر سازد. داستانهای شفاهی که سینه به سینه نقل شدهاند، ابیات فولکلور و آوازها و
موسیقیها، که در مناطق کردنشین بسیار فراوانهستند و هنوز انبوهههای از آنها یافت میشود،
میتوانند در نقش منابع دسته اول نسبتاً دست نخوردهای ظاهر شوند و تاریخنگاری انتقادی را غنا ببخشند. به علاوه از فرمهای معماری، سبکهای خانهسازی، شیوههای باغداری و کشاورزی، منطق کوچروی، ابزارآلات و تکنولوژیهای پیشامدرن و بهطور خلاصه تمام آن چیزهایی که به کلیت حیات اجتماعی و پیچیدگیهای آن مربوط میشوند از جمله آداب و رسوم، فرهنگ پوشش، خوراک، طب سنتی و ... میتوان بهعنوان منابعی ارزشمند برای پس زدن تاریخنگاری از بالا و تدوین تاریخنگاری از پایین بهرهمند شد.
جامعهشناسی ایران، دورة دوازدهم، بهار و تابستان، شمارة 1و 2، تهران: انجمن جامعهشناسی ایران و آگه.