نوع مقاله : علمی
نویسنده
دانشجوی دکتری جامعه شناسی دانشگاه علامه طباطبایی
چکیده
هدف از این مقاله بررسی نظرات فروید در مورد سوبژکتیویته و نسبت آن با سوژۀ ایدئولوژیک آلتوسر است. در این مقاله ابتدا نگاه فروید، به عنوان یک فیلسوف اجتماعی، به سوژه بررسی میشود و سپس اندیشههای او با نوع نگاه آلتوسر به سوژه مورد مقایسه قرار میگیرد. ایگو در کار فروید جایگاه سوژه در مباحث فلسفی- جامعهشناختی را دارد. ایگو[1] (یا همان سوژه) از منظری روانکاوانه با کمک مکانیسمهای دفاعی دست به تحریف واقعیت میزند و به صورتی خیالی خود را مؤلف کنشهای خود میداند. به همین نسبت در اندیشۀ آلتوسر، ایدئولوژی بازنمایی رابطۀ خیالی افراد با واقعیت است. سوژه از منظر آلتوسر به شکلی خیالی خود را مؤلف کنشهای خودش میداند و تنها ذیل استیضاح ایدئولوژی است که سوژه سامان سخن گفتن مییابد اما این مکانیسم استیضاح در سطحی ناخودآگاه عمل میکند. در این مقاله با مرور اندیشههای فروید در مورد سوژه و وجوه جامعهشناختی این اندیشهها، برآنیم که نشان دهیم مکانیسمهای دفاعی ایگو واجد خصلتی ایدئولوژیکاند و از همان مکانیسمهایی بهره میجویند که ایدئولوژی در بیان اکتوسربی در تحریف واقعیت بهره میجوید.
.[1] معادلهای فارسی واژگان معروف ادبیات روانکاوی پیرامون ساختار دستگاه روان، اید، ایگو و سوپرایگو هستند که به فارسی برای ایگو، معادل "من" و "خود" ؛ برای اید "نهاد"، "این و آن نفسانی" و برای سوپرایگو معادل "من برتر"، "خود برتر" و "فرا خود" آورده شدهاند. باید توجه کرد این معادل ها چندان دقیق نیستند چرا که اید، ایگو و سوپرایگو سه پاره از کلیتی به نام self یا همان خود هستند و به کارگیری معادلهای مانند "من" و "خود" و به همین نسبت "فرامن" و "فراخود" برای این دو اصطلاح چندان موضوعیت ندارد. همچنین "اید" در تعریف فروید مخزن تکانهها رانهها و غرایز است و نسبتی با آنچه که در فارسی "نهاد" مینامیم ندارد لذا این معادل نیز دقیق نیست. با این اوصاف برای پرهیز از کجفهمی در مورد این اصطلاحات همان واژگان "اید"، "ایگو" و "سوپرایگو" را به کار میگیریم.
کلیدواژهها
مقدمه
هدف از این مقاله بررسی رگههای جامعهشناختی و فلسفی اندیشههای زیگموند فروید روانکاو اتریشی و مقایسه آن با رویکرد آلتوسر فیلسوف جامعهشناس فرانسوی است. در این مقاله سعی میشود اندیشههای فروید در مورد ناخودآگاه و چگونگی اثرگذاری آن بر مجادلات جامعهشناختی و فلسفی پیرامون سوبژکتیویته مورد واکاوی قرار گیرد.
باید دانست که میراث فکری فروید در حوزههای مختلف علوم انسانی اثرگذار بوده است. گفته میشود «فروید نظام فوقالعاده پیچیدهای برای فهم شخصیت، روانشناسی اجتماعی، فرهنگ و سازمان اجتماعی فراهم آورد. اصطلاحات و مفاهیم فروید، چه در زمان حیات او و چه بعد از مرگ او، تاثیری قوی بر حوزههای درمان، مردمشناسی، تحلیل ادبی، تاریخ، روانشناسی بالینی، مذهب و اسطورهشناسی گذاشت» (فلمن[1]، 2007: 81-80).
کاهش دادن اندیشههای فروید به اندیشههایی کاملا روان شناختی و عدم توجه به ابعاد فلسفی و اجتماعی کار فروید باعث شده است که اندیشههای او چندان که باید و شاید در قالب بررسی «سوبژکتیویته» طرح نشوند و صرفا به فروید بیولوژیست و فروید روانکاو توجه شود.
نظریۀ اجتماعی به موضوعاتی مانند زبان، تفسیر و معنا، نهادهای اجتماعی، تبیین وتفسیر کنشها و فرایندهای اجتماعی، پرسش از ماهیت تغییرات و تحولات اجتماعی و موضوعاتی از این قبیل میپردازد. اما باید توجه داشت که حیات اجتماعی و بازتولید آن فقط موضوع فرایندهای غیر شخصی و ساختارها نیست بلکه حاصل حیات درونی و ذهنی و روانی انسانها نیز هست. روانکاوی دانشی از این حیات درونی به ما عرضه میکند که میتواند شکافهای موجود در نظریههای اجتماعی را در تبیین کنش پر کند (الیوت[2]، 2004).
اریک فروم در مقالۀ کوتاهی که کمتر مورد توجه قرار گرفته استمعتقد است که روانکاوی پتانسیل فراوانی دارد که در تبیین مسائل جامعهشناسی به کار گرفته شود. او بیان میکند که استفاده از روانکاوی در جامعهشناسی بدین معنا نیست که بخواهیم به مسائل اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و... پاسخ های روانکاوانه دهیم. استفاده از روانکاوی در جامعهشناسی بدین معناست که توجه داشته باشیم موضوع جامعهشناسی، یعنی جامعه، از انسانها تشکیل شده است و آنها بشر زندهاند نه مجموعهای انتزاعی از اعمال و کنشها. بنابراین آنچه روانکاوی میتواند به جامعهشناسی بدهد این است که دستگاه ذهنی بشر را به جامعهشناسی بنمایاند، دستگاهی که بهواسطۀ عوامل اجتماعی تعیین میشود. از نظر فروم وظیفۀی اصلی هر دو دانش روانشناسی و جامعهشناسی این است که تعیین کنند تا چه حد دستگاه روانی بشر بر فرایندهای اجتماعی اثرگذار است، و بالعکس فرایندهای اجتماعی تا چه حد بر روان بشر اثر میگذارند (فروم، 1929).
آنچه در مقالۀ حاضر برجسته میگردد، از فروید بیشتر یک فیلسوف اجتماعی میسازد تا یک روانشناس علمی. کشف قارۀ ناخودآگاه توسط فروید و تحلیل او از ساختار شخصیت انسان و همچنین نظرات او در مورد جایگاه آگاهی انسان در کنشهای روانی-اجتماعی فرد حائز اهمیت فراوانی برای اندیشههای اجتماعی بشر معاصر است.
خوانشی از فروید در این مقاله برای ما حائز اهمیت است که بر سوژۀ فروپاشیده و مرکز زدوده تآکید دارد. در واقع در این بحث به فرویدی میپردازیم که خود را در کنار کوپرنیک و داروین سومین فردی میداند که بر ساحت خودشیفتهی بشر خط بطلان کشیده اند: کوپرنیک با حذف مرکزیت زمین در کائنات، داروین با نشان دادن تبار انسان، فروید با نشان دادن خاستگاه غیرعقلانی کنشهای ظاهراً عقلانی، خودشیفتگی تاریخی بشر را به چالش کشیدند.
به همین منظور در ابتدا به زمینههایی میپردازیم که اندیشههای فروید برای جامعهشناسی و فلسفه کارکرد دارند، سپس کوشش میشود که سوبژکتیویته از نگاه فروید واکاوی شود و آنگاه در ادامه به مقایسهی اندیشههای آلتوسر و فروید در مورد سوبژکتیویته میپردازیم.
زمینههای اثرپذیری علوم اجتماعی از روانکاوی فروید
بعد از سرخوردگی جنبش کارگری- دانشجویی در می 1968 که به نوعی سرخوردگی تفکر اگزیستانسیالیستی در مورد خود مختاری سوژه بود، تفکر ساختارگرایی در فضایی که روشنفکری فرانسه را زیر سیطرۀ سارتر نگه داشته بود آرام آرام جان گرفت. ناکامی این جنبش در واقع به چالش طلبیدن ارادهگرایی اگزیستانسیالیستی بود و باعث شد که متفکران به جنبههای جبرگرایانۀ کنش بشری توجه بیشتری نمایند. در همین فضا بود که بسیاری از افرادی که به کردارهای سیاسی مشغول بودند، توجه خاصی به روانکاوی نشان دادند، هم به جنبههای نظری و هم به جنبههای درمانی و عملی آن. به این ترتیب روانکاوی به یک عمل سیاسی پر اهمیت در جنبشهای زنان در فرانسه و بریتانیا و جنبشهای مشابه آن در فرانسه و ایتالیا مبدل گشت و این حوزهها را به صورت عمدهترین وجوه پیوند روانکاوی – خصوصاً روانکاوی فروید- با جامعهشناسی تبدیل کرد به گونهای که حوزههای مختلف جامعهشناسی از جمله جامعهشناسی خانواده و انحرافات توجه خاصی به مباحث روانکاوی در مورد جنسیت و مسائل مربوط به آن نشان دادند. ( باکاک [3]، 2002 : 8 ). در واقع آنچه که موجب شد توجه به روانکاوی در این حوزهها افزایش یابد نوعی نگاه روانکاوانه به مسئلۀ سوبژکتیویته و نگاه جدیدی بود که به دوگانگی عاملیت – ساختار معطوف شده بود.
آنتونی الیوت[4] معتقد است که روانکاوی فرویدی در سه حوزۀ اصلی علوم اجتماعی و انسانی دارای اهمیت منحصر به فردی است، حوزههایی که هرکدامشان مجموعه مسائل و موضوعات گستردهای را در بر میگیرند. در تفسیر الیوت تئوری سوبژکتیویتۀ بشری، تحلیل اجتماعی، و معرفتشناسی سه حوزۀ پر اهمیتی هستند که روانکاوی میتواند در این حوزهها به کار گرفته شود.
فروید معتقد است که جهان از پیش توسط نیروهای مکانیکی تعین نیافته است، بلکه در درون تولیدات، بازنماییها و دلالتهای روانی و از طریق همین تولیدات، بهطور فعالانهای خلق شده و میشود. روان جایگاهی است که انسانها در آن معنا را خلق میکنند، و همان طور که فروید میگوید تثبیت این معنا در حد فاصل آگاهی و بازنماییهای ناخودآگاه شکاف خورده است (الیوت، 2004: 21).
معنایی که در دسترس آگاهی است همان معنای مقبول بین الاذهانی است. اما ناخودآگاه تنها به این معنای در دسترس اکتفا نمیکند و بینهایت معنای ضمنی را به معنای صریح و در دسترس آگاهی پیوند میزند. این معانی ناخوداگاه از دسترس آگاهی به دورند اما در عین حال بر آگاهی اثری تعیین کننده دارند. در این معنا یک دال این پتانسیل را دارد که بی نهایت معنا بپذیرد چراکه بهقول سوسور هیچ رابطۀ حتمی و جبری بین دال و مدلول وجود ندارد. ناخوداگاه بهصورتی خودسر تمامی خط تداعیهایی که یک دال ممکن است برانگیزد به عنوان معنایی ضمنی در خود دارد. این معنای ضمنی علت بروز روانرنجوری و روانپریشی است، اما در دسترس آگاهی نیست و تنها با روانکاوی میتوان به پارهای از این معانی دست یافت. این معانی ناخودآگاه «تاب مستوری ندارند» و از طریق فرایندهای ناخودآگاه مانند رؤیا و لغزشهای زبانی خود را به آگاهی تحمیل میکنند. اینجا همان جایی است که اصطلاحاً گفته میشود معانی واجد «تعین چند جانبه» هستند، یعنی: «انسانها معانیای بیش از آنچه در یک لحظه به لحاظ روانی میتوانند پردازش کنند، تولید مینمایند» (همان:21).
با این توضیحات واقعیت اجتماعی را دیگر نمیتوان به مثابۀ یک شیء دانست، چنانکه دورکیم میپنداشت، که فرد با آگاهی ناب به سوی تحلیل آن حرکت میکند. چراکه مطابق نوع نگاه روانکاوی اولاَ، آگاهی هرگز یک امر از پیش داده شده نیست بلکه باید بهواسطۀ چشمپوشی ]از امیال[ و همانند سازی]با دیگران[ کسب شود» ( گلدینگ[5], 1982). و ثانیاً واقعیت دیگر مجموعهای از امور مشاهدهپذیر و قواعد اثبات شده نیست بلکه جهان چیزها و انسانها خود را در آرزومندیها و اصل لذت مینمایاند.
در بعد معرفتشناختی تفکر فروید را میتوان در قالب یک نقد رهاییبخش در نظر گرفت؛ چیزی که مورد توجه یاران مکتب فرانکفورت بهویژه یورگن هابرماس قرار گرفت. بهواسطۀ این نقد رهایی بخش سوژۀ بیمار میتواند با بازاندیشی در خود از سلطۀ اعمال وسواسی که در قالب تکرار بر او تحمیل میشوند رهایی یافته و سوژهای خود مختار شود (هابرماس، 1968). همچنین روان کاوی را میتوان بخشی از هرمنیوتیک بدگمانی[6] در نظر گرفت که علاوه بر فروید، شامل حال مارکس و نیچه نیز میشود. این سه متفکر ورای آنچه خود به عنوان آگاهی فریبنده در نظر میگرفتند یک لایۀ عمیقتر و ناخوشایند یا شرم آورتر را معرفی کردند .این لایۀ زیرین در کار فروید لیبیدو، در کار مارکس علائق اقتصادی و در کار نیچه ارادۀ معطوف به قدرت را تشکیل میدهد . (کلارک[7]، 2006). شاید بتوان ورود روانکاوی به اندیشههای اجتماعی را در آثار پارسونز جامعهشناس کارکردگرای آمریکایی ردگیری کرد.
در بین نظریه پردازان معاصر آمریکایی تالکوت پارسونز بیش از هر فرد دیگری تفکرات فروید را در تئوری اجتماعی خود مورد استفاده قرار داده است. برای پارسونز عناصر روانکاوی فرویدی برای تکمیل این گزارۀ دورکیم مفید است که بر مبنای آن میپرسد که: « جامعه» چگونه در آگاهی در حال رشد اعضای خود رسوخ میکند (کای،[8] 2003). پارسونز در پی مکانیسمهایی است که به واسطه آنها افراد اجتماعی میشوند و روانکاوی را برای تبین این مکانیسمها به کار میگیرد (گلدینگ[9]، 1982).
مسئلۀ اصلی پارسونز یک مسئلۀ هابزی بود، یعنی اینکه نظم چگونه برقرار میشود. به همین منظور از اندیشۀ متفکران بزرگی همچون وبر، دورکیم و فروید برای حل مسئلۀ نظم در نظریههای اجتماعی استفاده میکرد و خود را وامدار آنها میدانست (پارسونز، 52:1962). از نظر پارسونز اندیشۀ فروید توانایی بالایی برای بینشهای جامعهشناختی دارد. او معتقد است که اندیشۀ فروید را از این حیث میتوان از دو جنبۀ مهم نگریست. «سازمان شخصیت به مثابۀ یک نظام و رابطۀ فرد با محیط اجتماعیِ خود، خصوصاً در فرایند رشد شخصیت» (پارسونز، 1958:78). پارسونز به دو شکل از روانکاوی فروید بهره گرفت، یکی در تئوری کنش که مطابق آن انگیزههای فرد را برای فهم ساختار اجتماعی پر اهمیت میدانست و دیگری در نظریۀ «اجتماعی شدن» که در آن به این مسئله میپرداخت که افراد چگونه نمادها و ارزشهای فرهنگی را درونی میکنند (ریتزر، 2005: 610). پارسونز برای وارد کردن مفاهیم روانکاوی به جامعهشناسی خود به مقایسۀ دورکیم و فروید دست میزند. او معتقد است که هر دو متفکر درگیر مسئلۀ درونی کردن ارزشها و هنجارهای اخلاقیاند و از این حیث بین دو متفکر همپوشانیهایی وجود دارد. دورکیم به این مسیله میپردازد که فرد در جامعه آزاد نیست که مطابق امیال و تصمیمات اخلاقی خود عمل کند بلکه جهتگیریهای او متأثر از فشار اخلاقیای است که از جانب جامعه احساس میکند این فشار اخلاقی دو وجهی است. از یک طرف فشار اخلاقی حاصل یک اقتدار اخلاقی است و نه یک زور و اجبار بیرونی و دوم اینکه کارایی این اقتدار اخلاقی منوط به درونی شدن الگوهای ارزشی در شخصیت فرد است. با توجه به همین مسئله دورکیم نتیجه میگیرد که جامعه تنها در ذهن افراد وجود دارد. از سوی دیگر فروید معتقد است که ارزشها و هنجارهای اخلاقی به واسطۀ مکانیسم درونفکنی[10] در فرد تعبیه میشوند و بخشی از ساختار شخصیتی او را تشکیل میدهند. دورکیم از رفتار جمعی آغاز میکند و فروید از فرد و ساختار شخصیتی او. اما در مجموع «این همپوشانی، از دو منظر مستقل و مجزا از هم، را باید به راستی یکی از نقاط بنیادی تحول و رشد علوم اجتماعی مدرن دانست» (پارسونز، 1952: 5-104).
فروید معتقد بود که ایگو " آقای خانۀ خود هم نیست" و به عبارت دیگر از سوژه (یا در معنای روانکاوانه ایگو) مرکززدایی کرد. مرکز زدایی مزبور مورد توجه طیفی از نظریه پردازان قرار گرفت از جمله مکتب فرانکفورت. این مکتب بیش از هر سنت دیگری در جامعهشناسی سعی نموده است بین نگاه مارکس و فروید تلفیق ایجاد نماید و تقریباً تمامی اعضای این مکتب به شکلی از روانکاوی فروید متأثراند.
از نظر هورکهایمر رانۀ مرگ، یا تاناتوس، تظاهرات تکانههای موجود در جامعۀ سرمایهداری مدرن است که در افراد جلوه میکند. او معتقد بود که نقش اصلی فروید در نظریههای اجتماعی را در مفهوم «ناخودآگاه» باید جستجو کرد. ناخودآگاه از دسترس نیروهای تمامیت خواه اجتماعی به دور است. ناخودآگاه فرویدی در واقع سنگری تئوریک است علیه این ادعا که بشر در مقابل نیروهای اجتماعی محکوم به شکست است، مسئلهای که در سرتاسر دهههای 1920 و 1930 تمامی ظرفیتهای بشری را برای مقاومت پایمال کرده بود. ناخودآگاه فردی میتواند آخرین خط دفاعی علیه نظام تمامیت خواه سلطۀ اجتماعی باشد (ریتزر[11]، 2005: 608).
آدورنو نیز از نوشتههای روانکاوانۀ اریک فروم و ویلهلم رایش متاثر بود، این دو تلاش داشتند که حمایت تودهای از فاشیسم را تبیین کنند؛ آدورنو با انتشار شخصیت اقتدارگرا اثر پذیری خود را از فروید نشان داد؛ او در این اثر بحث میکند که اقتدارگرایی پیامد عمومیت یافتن شکلی از ایدئولوژی است که مورد قبول ساختار شخصیتی متعارض قرار میگیرد، این ساختار شخصیتی حاصل فرزندپروری مبتنی برتنبیه و دوسوگرایی در عواطف والد نسبت به کودک است (آدورنو، 1950).
آدورنو در «نظریۀ فرویدی و الگوی تبلیغات فاشیستی» مطرح میکند که جنبشهای تودهای باید از پایین به بالا فهم شوند یعنی از چشمانداز آسیب شناسی فردی: اینکه چگونه این آسیبشناسی به پرورش اقتدارگرایی کمک میکند بهطوریکه فرد در همانندسازی با رهبر و گروه با تبلیغات جامعۀ فاشیستی همسو میشود (آدورنو، 1382).
مارکوزه نیز قصد داشت که بین مارکس و فروید تلفیقی ایجاد کند. او در کتاب معروف خود «اروس و تمدن» بحث میکند که اروس- رانۀ زندگی – پیششرطی مادی و فنی تولید میکند که میتوان با آنها نقائص جامعه را برطرف کرد. اما جامعۀ پیشرفتۀ صنعتی که مشخصۀ آن سروری انسان بر جهان طبیعی است انسانهایی را تولید کرده است که از طبیعت بیگانهاند. از نظر مارکوزه غریزۀ مرگ این شکل از خود بیگانگی را نشان میدهد. مارکوزه معتقد است که با ورود مجدد اروس به روابط بین انسانها و همچنین بین انسان و طبیعت میتوان براین از خود بیگانگی غلبه کرد، از خود بیگانگیای که در کار بیشترین جلوه را دارد (مک اینتایر[12]، 1387: 90 -67 ).
هابرماس از متفکران نسل دوم مکتب انتقادی نیز از فروید اثر پذیری بالایی دارد، او روانکاوی را «ارتباط تحریف نشده» میداند. او توجه خاصی به ماهیت رهایی بخش کردار روانکاوانه در درمان و گفتگوی بین درمانگر و بیمار نشان میدهد. او به بخشی از روانکاوی توجه نشان میدهد که بر کشف خود و تعارضات ناخودآگاه تاکید دارد. هابرماس روانکاوی را به عنوان یک رویکرد هرمنیوتیکی در جامعهشناسی فلسفی خود استفاده میکند و آن را در بررسی اشکال سلطۀ ایدئولوژیک بهکار میگیرد. از نظر هابرماس آنچه ما را "در بند" میکند این است که ما توسط نیروهای درونی و بیرونی هدایت میشویم که از آنها آگاه نیستیم نیروی درونی با سرکوب پوشیده میشود و نیروی بیرونی با ایدئولوژی( هابرماس، 1968).
خوانش لاکان از روانکاوی و برجسته کردن وجوه فلسفی روانکاوی و مباحث او پیرامون سوژۀ مرکز زدوده و سوژۀ محذوف و تأکید لاکان بر خیالی بودن، اصیل نبودن و ماهیت فروپاشیدۀ ایگو پساساختارگرایی و پسامدرنیسم را به شدت تحت تاثیر قرار داد و طیف وسیعی از نظریهپردازان را درگیر در روانکاوی و نسبت آن با تحلیل قدرت، فرهنگ، جنسیت، و... کرد. اندیشمندانی مانند، دریدا، کریستوا، دلوز و باتلر برای تبیین مفوم سوژۀ مرکز زدوده و نظریههای فمینیستی، مانند جولیت میچل، عمیقاً از روانکاوی متأثر بودهاند. اسلاووی ژیژک نیز با بهکارگیری مضامین لاکانی و تلفیق آن با اندیشههای هگل، روانکاوی را برای نقد ایدئولوژی و تحلیل پدیدههای فرهنگی بهکار گرفت.
بیشترین اثر روانکاوی در فمینیسم در کارهای جولیت میچل مشاهده میشود، او که یک سوسیالیست بریتانیایی است و از لاکان وآلتوسر متاثر است. میچل معتقد است که فروید اگرچه یک تئوری «زن ستیز» را پرورش داد اما با این وجود بنیادی نظری برای فهم این پرسشها فراهم آورد که چگونه زنانگی، مردانگی، دگرجنس خواهی و جنسیت عمیقا در روان افراد تعبیه میشوند.
روانکاوی از نظر میچل بنیاد فرهنگی پدر سالاری را نشان داد. او با کمک روانکاوی فرویدی – لاکانی به بسط نظریۀ فمینیستی خود میپردازد. ( ریتزر، همان : 611)
در مجموع اندیشۀ فروید به گونهایست که عناصری از آن که به مسئلۀ نظم و شیوۀ اجتماعی شدن میپردازند مورد استفادۀ کارکردگرایانی چون پارسونز، گیدنز و اسملسر قرار گرفتهاند و جنبههای انتقادی آن در مکتب انتقادی از آدورنو تا هابرماس برای تحلیل مفهوم سلطه عمیقاً مورد توجه قرار گرفته است. میتوان گفت نظریۀ روانکاوی فروید را هم میتوان از منظری محافظهکارانه، مانند پارسونز، قرائت کرد و هم از منظری رادیکال، مانند آدورنو و مارکوزه، و هم خوانشی پسامدرن، مانند لیوتار، از آن داشت.
سوبژکتیویته از نگاه فروید
اگرچه دو اصطلاح «خود»[13] و سوژه غالبا به شکلی قابل تحویل به یکدیگر بهکار میروند، اما واژۀ «خود» کمتر بر درگیری در امور فرهنگی و اجتماعی دلالت دارد در حالی که واژۀ «سوژه» برای این منظور مناسبتر است (منسفیلد[14]، 2000: 3 – 2)
سوبژکتیویته به یک اصل عام و انتزاعی اشاره دارد که جدا بودن ما از دیگر «خودها» را به چالش میطلبد و به ما کمک میکند تا به درکی از این مسئله نائل شویم که چرا زندگی روزمرۀ ما در مسائل مربوط به نیازها، امیال و علائق، و حتی در موضوعات مربوط به تجارب مشترک، همواره آمیخته با دیگر افراد است. بنابراین «سوژه» همواره با چیزی بیرون ازخودش پیوند دارد – یک ایده یا یک اصل و یا اجتماع دیگرسوژهها – واژۀ سوژه بر این پیوندها دلالت دارد. (همان: 3). در پس معنای واژۀ سوژه این مسئله طرح میشود که «خود» یک هستی مجزا و جدا نیست بلکه در محل برخورد حقایق کلی و اصول مشترک اتفاق میافتد. ماهیت این حقایق واصول تعیین میکند که آیا این اصول و حقایق برای ما، به عنوان یک شخص، تعیین کنندهاند یا تعیین شونده. (همان: 4). با توجه به آنچه گذشت میتوان گفت که روانکاوی فروید به«سوبژکتیویته» میپردازد نه به یک «خود» تک افتاده .
«من» خود مختار دکارتی، انسان اراده ورز اگزیستانسیالیسم سارتر،آگاهی ناب و نیتمند هوسرل وحتی «دازاین» اصیل هایدگری را اگر با ادبیات فرویدی مورد تامل قرار دهیم بیشتر به اسطوره یا – به زبان آلتوسری – به روایتهایی ایدئولوژیک از سوبژکتیویته شبیه هستند. فروید آگاهی مورد ستایش عصر روشنگری ، این ربالنوع آزادی و اختیار و این عامل سروری بر جهان و خردکنندۀ بتهای سنت را تنها به قلۀ کوه یخی تشبیه میکند که قسمت اعظم آن زیر آب قرار دارد و تنها نوک آن بیرون است. این آگاهی مغرور و خود شیفته، بی آنکه خود بداند تنها طفیلی کوچکی است بر تنۀ عظیم کوه یخ ناخودآگاه که زیر آب قرار دارد. این آگاهی خود مختار سوارکار مستأ صلی است که بر اسب چموش ناخودآگاه سوار است.
البته پذیرش ناخودآگاه از جانب انسانها امر بسیار دشواری مینماید، چرا که ضربۀ مهلکی بر ساخت خود شیفتۀ آگاهی وارد میآورد، آگاهی که خود را سلطان بلا منازع سرزمینهای درون و بیرون از روان آدمی میداند، اگرچه با یورش ناخودآگاه، مدام در حال شکاف خوردن است اما با پیشپا افتاده دانستن رویدادهای ناخودآگاه مانند «لغزش زبانی» و «رؤیا» همچنان ساحت خودشیفتۀ خود را به صورت خیالی حفظ میکند. فروید میگوید : «برای اغلب کسانی که به تحصیل فلسفه پرداختهاند، تصور اینکه امری ذهنی و در عین حال خودآگاه نباشد، چنان ناممکن است که آن را محال و از نظر منطقی، به سهولت ابطال پذیر تلقی میکنند. به اعتقاد من علت این موضوع آن است که آنان هرگز پدیدههای مربوط، یعنی خواب مصنوعی و رویا را مورد بررسی قرار ندادهاند» (فروید،1373: 230). او در ضرورت وجود ناخودآگاه میگوید: وجود ناخودآگاه «از آن رو ضروری است که دادههای آگاهی در درون خودشان دارای شمار بسیاری شکاف و فاصلهاند .... شخصیترین تجربههای روزمرهمان مارا با ایدههایی مواجه میکنند که نمیدانیم چگونه به آنها رسیدهایم» (فروید، 1386الف: 134 ) . البته باید توجه داشت که «آنچه اثبات شده است وجود نوعی آگاهی ثانوی در ما نیست بلکه وجود کنشهایی روانی است که فاقد آگاهیاند» (همان : 138).
ناخودآگاه حاوی عناصر سرکوب شده است. رویدادها به این خاطر سرکوب میشوند که حضور آنها در آگاهی باعث برهم خوردن کلیت یکدست و اخلاقی آن میشود. سرکوب در واقع شکلی از دفاع است و میتواند همان چیزی باشد که تمیز سوژه از ابژه را ممکن میکند. باید توجه داشت که امر سرکوب شده محو و نابود نمیشود بلکه تنها مجال بروز در آگاهی را نمییابد. «ماهیت فرایند سرکوب در پایان دادن و محو کردن ایده یا فکری که امری غریزی را نشان میدهد نهفته نیست بلکه ماهیت این فرایند جلوگیری از آگاهانه شدن آن ایده است » (همان: 133).
در واقع سرکوب، «وضع تصورات ناخودآگاه پیش از ورود به ضمیر آگاه» است و «نیرویی که سرکوب را بنیان نهاده است وحفظ میکند ، در تحلیل روان با نام مقاومت» مشخص میشود (فروید،1373: 231). مقاومت یعنی اینکه سوژه به صورتی ناخودآگاه اجازه نمیدهد امر سرکوب شده وارد آگاهی شود.
محتوای سرکوب شده همواره میخواهد وارد آگاهی شود اما اگر با چهرۀ ناخوشایند خود وارد حوزۀ آگاهی شود یکدستی آگاهی را برهم میزند. سوژه با یک ناسازۀ دردناک مواجه است از سویی سرکوب یک ضرورت ساختاری است که تا اتفاق نیفتد سوژه شکل نمیگیرد و از سوی دیگر امر سرکوب شده میل به ورود به ساحت آگاهی را دارد. شعبدهبازی «ایگو» برای حفظ یکدستی خود در پدیدۀ «سانسور» جلوه میکند، امر سرکوب شده با گذر از سانسور تغییر شکل میدهد و با لباس مبدل به آگاهی وارد میشود تا هم درجهای از امیال ناخودآگاه تحقق یابد و هم یکدستی آگاهی به هم نخورد. امر سرکوب شده با اشکالی که بسیار پیشپا افتاده به نظر میرسند – البته از نگاهی عقلانی یا به عبارتی آگاهانه - خود را نشان میدهد، عمدهترین این راههای ظهور خارجی عبارتند از: رویاها و لغزشهای زبانی. البته امر سرکوب شده به اشکال دیگری نیز خود را مینمایاند مانند: نشانگان روانرنجوری که حاوی معنایی نمادیناند، تلقینهای حاصل از هیپنوتیزم و مطالبی که از فنون تداعی آزاد در حین درمان روانکاوی بهدست میآیند.
با توجه به آنچه گذشت میتوان گفت که از نظر فروید ما با یک سوبژکتیویتۀ تمام عیار که متعلق به ماست متولد نمیشویم در عوض، سوبژکتیویته در نتیجۀ مواجهۀ ما با بدنهای افرادی که در محیط خانوادگی ما هستند – خصوصا والدینمان – قطره قطره در ما چکانده میشود. این مواجهۀ دردناک جرقهی بحرانی را میزند که بر طبق آن یک ساختار روانی پویا ، پیچیده و غالبا مبهم شکل میگیرد، بهطور خلاصه این مواجهه سوژه را به دوساحت خودآگاه و ناخودآگاه شکاف میدهد (منسفیلد، 2000 :8).
در واقع سوژه بین فرایندهای منسجم فرهنگی و اجتماعی که مربوط به ذهن آگاهاند و تکانههای غیر قابل بیان ناخودآگاه شکاف میخورد و آگاهی امیدوار است که امیال ناخودآگاه را با سرکوب در جای خود نگه دارد.کارگزاران این کنشهای روانی «اید»، «ایگو» و «سوپرایگو» هستند. اید مطابق اصل لذت عمل میکند، «ایگو» مطابق اصل واقعیت و سوپرایگو در پی کمال اخلاقی است. میتوان گفت جدالی بین شهوت، عقل و اخلاق در ساختار روان آدمی وجود دارد.
«در جریان ایجاد تمدن، " من" [ایگو] میباید "نهاد" [اید] را مهار کند و واقعیت طلبی بر لذت جویی چیره شود، ابرمن[سوپرایگو] از آنجا که جایگاه احساس گنهکاری و ارزشهای درونی پدر است وارد این تنازع میشود، از یک نظر چنین مینماید که" ابرمن"[سوپرایگو] میبایست محرک اصلی ایجاد تمدن بوده باشد و برای اینکه «من»[ایگو] هربار بیش از گذشته به محرومیت کشیدن وادار شود دائما به گوشمالی و تادیب او کوشیده است». (هیوز، 1373: 130).
برای ایجاد تمدن پرخاشگری و ویرانگری باید مهار شود و این کار به سرکردگی سوپرایگو، که نمایندۀ تام الاختیار فرهنگ در قالب قانون پدراست صورت میگیرد. سوپرایگو با ایجاد احساس «گناه» و «عذاب وجدان»، باز تولید فرهنگی و حفظ تمدن را ممکن میکند: «فرهنگ بر لذت پرخاشگری خطرناک فرد از این راه چیره میشود که آن را تضعیف و خلع سلاح میکند و بهوسیلۀ مرجعی در درون فرد که مانند نیرویی نظامی در شهری اشغال شده است آن را تحت نظر قرار میدهد». (فروید، 1383: 96).
در این معنا بر ساخته شدن تمدن بر پایهای صرف نظرکردن از بخش عمدهای از فضای روانی آدمی شکل میگیرد و سرکوب عمدهترین استراتژی آن است: «نمیتوان نادیده گرفت که تمدن تا چه اندازه بر خودداری از ارضای سائقها [رانهها] بنا شده است و پیش شرط آن تا چه حد درست ارضا نکردن (سرکوب کردن، فراموش کردن و غیره) سائقهای[رانهها] نیرومند میباشد» (فروید، 1383:.60 ). تمدن با تعبیۀ یک «نگاه خیرۀ بهنجار ساز» در انسانها «پانوپتیکون»ی[15] را بر آنها میگمارد، این پانوپتیگون همان سوپرایگوی ملامتگر است.
« تشخیص این کنشگر روانی امکان فهم این توهم را که به اصطلاح " مورد توجه دیگران هستیم" یا به تعبیر درستتر "دیگران مارا زیر نظر دارند" برایمان فراهم میکند . توهم یادشده از جمله نشانههای بارز بیماریهای پارانویایی است و میتواند به صورت یک بیماری مجزا و یا همراه با روانرنجوری انتقال رخ بدهد. بیمار مبتلا به این توهم شکوه میکند که دیگران همۀ افکار او را میدانند و ناظر و مراقب اعمالش هستند . از صداهایی که مشخصاً با ضمیر سوم شخص با بیمار صحبت میکنند.... او به کارکرد این کنشگر پی میبرد. این شکوه موجه و مبین یک حقیقت است؛ چنین نهاد قدرتمندی که ما را زیر نظر دارد، افکارمان را کشف میکند و همۀ مقصودهایمان را به باد انتقاد میگیرد واقعا وجود دارد. در واقع ، این نهاد به طور معمول در تک تک ما وجود دارد (فروید ، 1386ب : 6 – 175).
بدین سان ایدئولوژی و فرهنگ برای تضمین خود و یا به زبان آلتوسری بازتولید خود، هرگونه تخطی فرد از قواعد را با تولید احساس گناه – بهواسطۀ ملامتهای سوپر ایگو – مجازات میکند و سوژههای سربه راهی را تولید میکند که برای فرار از ملامتهای سوپر ایگو دستورهای فرهنگی را مو به مو اجرا میکنند. یعنی سوژههای پارانوییدی که نهیب «سوپر ایگو» را همواره بالای سر خود حس میکنند.
از نگاه یان کرایب[16] فروید یک تئوری و عمل جدید را بنا نهاد که بر پایۀ فهمی تفسیری و هرمنوتیکی از روان بشر قرار داشت. فروید در تمام زندگی خود ادعا میکرد که روانکاوی یک علم است و به همین ترتیب خود را در معرض انتقادات گستردهای از جانب سنتهای جامعهشناختی ، فلسفی و پزشکی قرار داد. کرایب بحث میکند که خوانش هرمنیوتیکی فروید امکانات جدیدی پیشروی ما میگشاید، او با استفاده از کارهای پل ریکور و هابرماس میگوید که فلاسفه میتوانند به جای اینکه به فروید خرده بگیرند از او بیاموزند و این کار زمانی ممکن است که آنها به ویران کردن روانکاوی دست نزنند بلکه سعی کنند با خوانشی دیگرگون به ورای آن دست یابند (کلارک ، 2006).
فروید و آلتوسر
آلتوسر معتقد است که فروید را در کنار نیچه و مارکس باید فرزندی نامشروع برای عقل روشنگری دانست، چراکه دقیقاً مشخص نبود که فروید در نظریهپردازی از چه کسی اثر پذیرفته، و یا به عبارتی دیگر، پدر نظری او چه کسیاست. فروید مجبور شد برای تئوری خود پدری کند و به خاطر در هم شکستن عرف عقل غربی نیز مورد بیمهری قرار گرفت (آلتوسر،1971: 195).
آلتوسر معتقد است که فروید ساختار یک علم را به ما عرضه کرده است که دارای سه جزء اصلی است 1)یک کردار که همان درمان تحلیلی است 2)یک تکنیک یا روش درمان که شرح آن سبب ظهور یک نظریه میشود 3) نظریهای که با کردار و تکنیک رابطه دارد. از نظر آلتوسر فروید یک علم جدید را با موضوعی جدید پیریخت که همان روانکاوی است، علمی که موضوع آن بررسی ناخودآگاه است (همان: 197). آنچه برای آلتوسر واجد اهمیت است یکی سیر فکری فروید، گسست او از مطالعات اولیه در باب هیستری و تأمل در مورد سوبژکتیویته و مرکززدایی از آن است، و دیگری بررسی قرائت لاکان از فروید و پالایش آرای فروید از روانشناسی "ایگو" محور. آلتوسر همانند لاکان که شعار "بازگشت به فروید" را سرلوحۀ کار خویش قرار داده بود، کار خود را بازگشت به مارکس میبیند، بازگشتی که درصدد زدودن تلقیات اومانیستی و ایدئولوژیک از کار مارکس است.
از نظر او یکی از بسترهای شکلگیری گسست و انقلاب در نظریهها پیش کشیدن موضوعات جدید است. موضوع جدید میباید با موضوع پیشین که ذیل ایدئولوژی قرار گرفته در ارتباط باشد، یعنی عناصر موضوع جدید به موضوع پیشین تعلق داشته باشند اما معنای این عناصر با طرح یک ساختار جدید بالکل تغییر کرده و قرائتی دیگرگون را طلب میکنند. این انقلاب علمی، علم جدید را از ایدئولوژی جدا میکند. چنین دگردیسیای در موضوع میتواند موضوع بررسیهای معرفتشناسانه گردد. دگرگونی در موضوع خواه ناخواه پروبلماتیک حاکم بر آن موضوع را تغییر میدهد. آلتوسر یکی از بهترین مثالها در این زمینه را در آرای فروید میبیند. موضوع مطالعۀ فروید، ناخودآگاه بود. فروید این موضوع را از پیشینیان خود به عاریت گرفت اما آن را دیگرگون قرائت کرد و معنایی به آن بخشید که با پیشینیان خود کاملا متفاوت بود (آلتوسر، 1970: 158-157).
از نظر آلتوسر مارکس نیز دقیقا در چنین نقطهای قرار دارد و موضوعی را پیش میکشد که اگرچه در آرای پیشینیانش وجود دارد اما در معنایی که به آن میبخشد و تحلیلی که از آن ارائه میدهد با پیشینیان خود تفاوتی بنیادین دارد؛ بهطوری که از گسست بین آرای مارکس و پیشینیانش میتوان سخن گفت. آلتوسر، به عنوان یک نمونۀ تشابه بین آرای فروید و مارکس، تحلیل نیروهای تولیدی در اندیشه مارکس را با تحلیل فروید از رانهها و غرایز مقایسه میکند که به لحاظ روشی در یک راستا هستند. هر دو تحلیل از تبیینهای ایدئولوژیک پیشین فاصلهای جدی دارند و علمی جدید را پایهریزی میکنند (همان: 247).
از این حیث اندیشههای فروید و مارکس در آرای آلتوسر چه به لحاظ روشی و چه به لحاظ مضمون به خدمت گرفته میشوند تا ایدئولوژی، به عنوان اصلیترین دغدغۀ آلتوسر، با تلفیق اندیشههای روانکاوانه و مارکسیستی تحلیل شود.
موضع ضد اومانیستی لویی آلتوسر عمیقا از روانکاوی فروید و لاکان متاثر بود. با ادبیات روانکاوی میتوان گفت که دکترینهای اومانیستی بر محور «ایگو» میچرخند. در واقع دکترینهای امانیستی به ارادهگرایی متمایل میشوند. این در حالی است که آلتوسر تلقیات و خوانشهای اومانیستی از مارکسیسم را خوانشهایی ایدئولوژیک میدانست که باید از شر آنها رها شد. او کار خود را باکار ژاک لاکان مقایسه میکرد و معتقد بود همانطور که لاکان بازگشتی به فروید داشت و یک رویکرد ضد اومانیستی به فروید را بنیانگذاری کرد (لاکان علیه روانکاوانی که بر ایگو در کار فروید تأکید داشتند موضع گرفت) آلتوسر نیز در صدد خوانش دوبارهی مارکس برآمد تا مارکس راستین و ضد اومانیست را از تلقیات ایدئولوژیک بیرون بکشد. برای این مهم آلتوسر میباید از سوژه مرکززدایی میکرد. او برای این کار از روانکاوی فروید و لاکان استفادهی فراوانی کرد. در ادامه به شباهتهای نوع نگاه فروید به سوژه و استفادۀ آلتوسر از این نوع نگاه میپردازیم (برای نسبت اندیشهی آلتوسر و لاکان نگاه کنید به ایگلتون، 1388).
شاید قبل از انتشار مقالات «ایگو و اید» همچنین «فراسوی اصل لذت» گمان میشد که «ایگو» بخش آگاهانه و خود مختار روان است و در واقع همان سوژۀ آگاه دکارتی است که میاندیشد.
فروید خاصه در کارهای بعد از 1920 خود نشان داد که بخش بزرگی از «ایگو» ماهیتی ناخودآگاه دارد. فروید در مقالۀ خود و نهاد این موضوع را بسط میدهد که ایگو، در نظر ما مستقل، یکپارچه و متمایز از همۀ چیزهای دیگر نمودار میگردد اما این نمود گمراهکننده است ایگو بدون مرزهای دقیق تا درون موجودیت ذهنی ناهشیار که آن را "اید" مینامیم ادامه مییابد و "ایگو " نمای خارجی آن را تشکیل میدهد. سوژه بین آگاهی و خواستهای سرکوب شده، شکاف خورده است.
همانطور که قبلا نیز گفتیم ساختار روان از نگاه فروید از «اید» که پیرو اصل لذت است ، «ایگو» که مطابق اصل واقعیت عمل میکند و «سوپر ایگو»که مطابق اصل کمال عمل میکند تشکیل شده است. آنچه «ایگو» را از خرد شدن در برابر فشارهای دوگانۀ نهاد که نمایندۀ غریزه و طبیعت است، و سوپرایگو، که نمایندۀ اقتدار بیرونی است، حفظ میکند مکانیسمهای دفاعی هستند. مکانیسمهای دفاعی برای سازگاری عمل میکنند و در واقع همان سازوکارهایی هستند که به فرد احساسی از یکدست بودن و ارادهورز بودن میدهند. بهواسطۀ این مکانیسمها فرد احساس یکدست بودن میکند. مکانیسمهای دفاعی دو ویژگی پر اهمیت دارند یکی تحریف واقعیت و دیگری عمل در سطح ناهشیار. باید توجه داشت که عامل این مکانیسمها ایگو است و این کار را در سطح ناخود آگاه انجام میدهد. عمدهترین مکانیسمهای دفاعی عبارتند از : سرکوبی[17]، انکار[18]، صورتبندی واکنش[19]، فرافکنی[20]، واپس روی[21]، جابهجایی[22]، دلیل تراشی[23]، والایش[24]، درونفکنی[25]، همانندسازی[26]، و جبران[27]. بهواسطۀ همین مکانیسمهای دفاعی است که سوژه شکل میگیرد. این مکانیسمهای دفاعی با تحریف واقعیت و عمل در سطح ناهشیار ساخت خود شیفتۀ «ایگو» را حفظ میکنند و از این حیث مطابق ادبیات مارکسیستی کارکردی ایدئولوژیک دارند.
مطابق ادبیات مارکسیستی – خاصه کارهای مارکس و انگلس – ایدئولوژی در حاملان خود آگاهی کاذب تولید میکند. گفتمانهای ایدئولوژیک کاذباند چرا که آنها آگاهی سوژه از واقعیت نظم و ساختار اجتماعی را تحریف میکنند. آنها واقعیتهای اصلی مربوط به روندهای سیاسی را به غلط باز نمایی میکنند وسعی دارند با این بازنمایی کاذب شرایط موجود را بهترین جهان ممکن جلوه دهند. این سازوکار در خدمت طبقۀ مسلط است چرا که وضعیت و جایگاه آنها را به عنوان جایگاه مسلط مشروع جلوه میدهد.
در این چارچوب مکانیسمهای دفاعی ایگو، مکانیسمهایی ایدئولوژیکاند و سوژهایایدئولوژیک را برمیسازند؛ اما اموری ضروریاند. بهواسطۀ همین مکانیسمهاست که سوژه خود را مؤلف کنشهای خود تلقی میکند و این مسئله را بدیهی میداند. از این حیث با واژگان آلتوسری مکانیسمهای دفاعی اموری ایدئولوژیکاند زیرا: «خصلت ایدئولوژی این است که امور بدیهی را به مثابه امور بدیهی حقنه کند (بی آنکه به نظر برسد دارد این کار را انجام میدهد، زیرا پای امور «بدیهی» در میان است). بدیهیاتی که ما تنها میتوانیم بازشناسیم و بپذیریم و در برابر آنها واکنش طبیعی و اجتناب ناپذیری را بروز دهیم که همانا صوت تحسین (با صدای بلند در «یک سکوت درونی») است: «واضح است! همین است! درست است!» (آلتوسر، 1387 : 9-68 ).
مکانیسمهای دفاعی به ایگو کمک میکنند تا با تحریف تخیلی واقعیت، شرایط هستی خود را بازنمایی کند این نوع نگاه در عبارات آلتوسر به وضوح مشاهده میشود، آلتوسر در تز شمارۀ 1 خود در باب ایدئولوژی میگوید: «ایدئولوژی رابطۀ تخیلی افراد را با شرایط واقعی هستیشان بازنمایی میکند» (آلتوسر، 1387: 57).
باید توجه داشت که بدون این مکانیسمهای دفاعی ناخودآگاه هرگز سوژهای برساخته نمیشود. چنانکه زمانی که فرد در قالب بیمار به روانکاو مراجعه میکند در مقابل کشف تناقضات درونی خود مقاومت میکند. «هرگونه گلایۀ زبانی یا مخالفت رفتاری که از جانب بیمار ابراز شده و مانع کار درمان میشود میتواند به عنوان مقاومت تعبیر شود» (لپینگ، 2007: 630). مقاومت نه در مقابل کارکرد ایدئولوژیک این مکانیسمها که در خدمت این کارکرد است، تناقضی که نباید کشف شود چرا که کشف آن میتواند آسیبی جدی بر ساحت ایگو بزند؛ همانطور که ایدئولوژی سرپوشی است برتناقضات جامعۀ سرمایهداری، مکانیسمهای دفاعی ایگو هم سرپوشی هستند بر تناقضات درونی سوژه.
مقاومت سوژه در قبال کشف تناقضات مقاومتی ایدئولوژیک است. این مقاومت در حالی است که بیمار از یک سو میل دارد در کشف تناقضات درونی خود با درمانگر همکاری کند اما از سوی دیگر هرچه به کشف تناقضات نزدیک تر میشود مقاومت بیشتر میشود این مقاومت نیاز به تفسیر دارد « مقاومت به تمایل به حفظ یک سوبژکتیویتۀ منسجم برمیگردد» (همان : 632). فروید در کارهای آخر خود بیان میکند که مقاومت را نباید از دیگر جنبههای سوبژکتیویته جدا دانست. غلبه بر این مقاومت کلید درمان است و این تنها با علم ممکن است. فروید معتقد است که علم روانکاوی راهی را پیش روی طرفین درمان میگذارد تا با نگاهی علمی ورای این مقاومت قرار گیرند و بر آن غلبه کنند غلبه بر مقاومت در واقع رهایی از سرکوب و تشفی امیال سوبژکتیویته است. درمانجو بیشترین مقاومت را برای به آگاهی آوردن خواست سرکوب شده نشان میدهد خواستی که بیشترین فشار را برای ورود به آگاهی به ایگو میآورد و ایگو با فرمانی که از سوپر ایگو دریافت میکند حداکثر مقاومت را نشان میدهد تا جلوههای خواست سرکوب شده ساحت اخلاقی- یا به عبارتی دیگر ایدئولوژیک- ایگو را خدشهدار نکند. اما درمانی صورت نمیگیرد مگر غلبه بر این مقاومت که در واقع شناخت غلط و آگاهی کاذب است. از نگاه فروید با یک نگاه علمی میتوان بر مقاومت غلبه کرد. همین نوع نگاه را در کارهای آلتوسر میتوان مشاهده کرد. جایی که آلتوسر معتقد است میتوان با نگاه علمی – مارکسیسم- به شناخت درست رسید، شناخت درست در مقابل دژ شناخت ایدئولوژیک جایی که فروید با روانکاوی – که آن را علم مینامد- بر دژ شناخت مقاومت و تحریف واقعیت غلبه میکند آلتوسر با مارکسیسم- که آن را علم میداند - بر دژ شناخت ایدئولوژی غلبه میکند. سوژه به صورت ناخودآگاه هیچگاه نمیخواهد بگوید که من واجد تعارضی بودم چرا که کشف این تعارض حملهای اضطرابی به «ایگو» میبرد، تنها با علم روانکاوی میتوان سوژه را به این شناخت رساند در این معنا: «ایدئولوژی هیچگاه نمیگوید:"من ایدئولوژیک هستم" باید بیرون از ایدئولوژی یعنی در شناخت علمی بود تا بتوان گفت "من در ایدئولوژی هستم" (افراد بسیار کمی این حرف را میزنند)، یا اینکه (این حرفی است که غالبا میگویند) "من در ایدئولوژی بودم"» (آلتوسر ، همان: 72) .
«از نگاه آلتوسر، دو شکل اساسا متمایز گفتمان در جوامع سرمایهداری دخیل است: علم که معرفتی از کارکردی اجتماعی میدهد و ایدئولوژی که چنین نمیکند. نزد آلتوسر ایدئولوژی کارکردی اجتماعی دارد اما این کارکرد، تولید معرفت وضعیت تاریخی واقعی جامعه نیست» (فرتر، 1386 :105). نکتۀ دیگر که در مورد نسبت ایدئولوژی در ادبیات مارکسیستی خاصه آلتوسر با کارهای فروید وجود دارد مسئلۀ ابدی بودن ناخودآگاه و ایدئولوژی است. فروید ضمیر ناخودآگاه را بی زمان میداند (فروید،1386الف)، به این معنا که فرایندهای ناخودآگاه دارای ترتیب زمانی نیستند و با گذر زمان تغییر نمیکنند. مواد سرکوب شدۀ دوران کودکی با مواد سرکوب شدۀ جدیدتر در هم میآمیزند .
باید توجه داشت که ناخودآگاه مدام در حال بسط خود است. در امور هرروزه ایگو مدام درحال سرکوب موادی است که آسیبزا تلقی میشوند یعنی ناخودآگاه مدام در حال گسترش است. از سوی دیگر باید توجه داشت که از درون همین ناخودآگاه است که آگاهی خیالی ایگو سر برمیآورد یعنی ناخودآگاه بر ایگو اولویت دارد و بدون آن اساساً ایگو شکل نمیگیرد.
به عبارت دیگر سوژه شکل نخواهد گرفت مگر در قالب سرپوشی بر ناخودآگاه. سوژهای که آگاهی خیالی را بر خود حمل میکند در واقع برشی از ناخودآگاه گسترده و آشفته است، در آنجا هر دال واجد بی نهایت تداعی است. بنابراین تا برشی در آن ایجاد شود و بهصورتی حتی سست ارتباطی اصطلاحاَ منطقی بین دالها و مدلولشان برقرار نشود، قله کوه یخی ناخودآگاه سر از آب بیرون نمیآورد. قلهای که هر آن در معرض فرو رفتن در قعر ناخودآگاه است. ناخودآگاه همیشه هست و همیشه بازتولید میشود. هرگام که بهسوی کشف آن برداشته شود، ناخودآگاه چندین گام عقب مینشیند خود را باز مییابد. ناخوداگاه ابدی است یا با واژگان لاکانی«ناخوداگاه متشکل است از ردپایی از فروپاشی بیپایان سوژه در طول زنجیرۀ دلالت» (فرتر همان: 162).
ایدئولوژی از نگاه آلتوسر ماهیتی ناخودآگاه دارد«ایدئولوژی در واقع نظامی از باز نماییهاست، اما در اکثر موارد این بازنماییها هیچ ربطی به آگاهی ندارد. اینها اکثراَ تصاویر هستند و گاه مفاهیم، اما در ورای اینها ساختارهایی وجود دارند که بر اکثریت عظیم انسانها اعمال میشود اما نه از طریق آگاهیشان. اینها ابژههای فرهنگی پذیرفتهشده – درک شدهاند و از طریق فرایندهای دور از دسترس انسانها بر آنان اعمال میشوند» (آلتوسر، به نقل از فرتر، همان: 106).
اینجاست که به نظر میرسد حتی علمی که به زعم آلتوسر میتواند سوژه را از دژ شناخت ایدئولوژی رها کند- مارکسیسم- نمیتواند بر این ایدئولوژی ابدی غلبه کند. به همین ترتیب «خود» فروپاشیدۀ روانکاوی که محصول اسطورۀ ایگو است تا همیشه در جبر ناخودآگاه شکاف خورده باقی میماند. این نوع نگاه سرنوشت بشر را سرنوشتی تراژیک میداند. تکاپو برای رهایی و سقوط در قفسی دیگر.
«ایگو» که سمبل سوژگی است از طریق فریب مکانیسمهای دفاعی و تحریف واقعیت مجال بروز مییابد در این معنا سوژه وجود نخواهد داشت مگر اینکه ایدئولوژیک باشد. بیرون از ایدئولوژی خلأ محض است و نا سوژگی- یا با زبان لاکانی ساحت واقعی- از نگاه آلتوسر: «ایدئولوژی یک پدیدهی تاریخی نیست بلکه در عوض تمایل درونی ذهن انسان است که به نظر میرسد نمیتواند واقعیت زیادی را متحمل شود» (هاوکز، 1996 : 119). در این معنا ایدئولوژی مانند ناخودآگاه همیشه بر سر سوژه آوار است و از سویی دیگر علت وجودی سوژه است.
«در اینجا برای تعین بخشیدن به یک منبع تئوریک، یا عقبگرد به مثال رویا، اینبار در مفهوم فرویدی کلمه میگویم که دیدگاه ایدئولوژی تاریخ ندارد، میتواند و باید بلافاصله با دیدگاه فروید مبتنی بر اینکه ناخودآگاه ابدی است یعنی تاریخ ندارد مرتبط گردد (واین ارتباط به هیچ وجه متکی به راه و روش دلخواهانه نبوده بلکه عکس، کاملا از ضرورتی تئوریک فرمان میگیرد، زیرا میان این دو دیدگاه نسبتی اندام وار (ارگانیک ) وجود دارد ) » (آلتوسر، 1387: 56).
نتیجهگیری
همانطور که پیشتر نیز اشاره کردیم، شاید روانکاوی صرفاَ به عنوان رویکردی درمانی برای اختلالات روانی نگریسته شود اما بنمایههای فلسفی و جامعهشناختی روانکاوی بسیار بیشتر از حد تصورند بهطوریکه طیف وسیعی از علوم انسانی معاصر را تحت تاثیر قرار داده است. «روانکاوی تنها یک روانشناسی و درمان فردی نیست بلکه گزارههای بسیاری در مورد نهادهای اجتماعی دارد» (باکاک، 2002: 47). در این بین به نظر میرسد اندیشههای انتقادی و خاصه مارکسیستی بیشتر به روانکاوی توجه نشان دادهاند و روانکاوی را به خدمت گرفتهاند. «مارکسیسم محتاج بصیرتهای روانشناختی الحاقی است ... روانکاوی میتواند حلقۀ مفقودۀ میان روبنای ایدئولوژیک و زیربنای اقتصادی – اجتماعی باشد. سخن کوتاه روانکاوی میتواند برداشت ماتریالیستی از سرشت ماهوی انسان را غنا بخشد» (جی، همان: 83).
چیزی که روانکاوی را برای آلتوسر جذاب میکند، علاوه بر روش تحلیلی متمایل به ساختارگرایی، پیش کشیدن موضوع جدید و گسست از اندیشههای پیشین است. آلتوسر، مارکس و فروید را از این حیث قابل قیاس میداند.
در مقاله حاضر نشان دادیم که مرکز زدایی از سوژه و جایگاه ایدئولوژی در یکدست کردن خیالی سوژه چگونه فصل مشترک بین اندیشۀ آلتوسر و فروید هستند. این در حالی است که به وجوه فرویدی اندیشۀ آلتوسر کمتر توجه شده است و مقالۀ حاضر نشان داد که چگونه میتوان مفهوم سوژۀ ایدئولوژیک آلتوسری را از منظری روانکاوانه و با کمک مکانیسمهای دفاعی ایگو بازخوانی کرد.
موضوع آگاهی و جایگاه کنشگر همواره مبحثی چالش برانگیز بوده است و اندیشههای روانکاوی یکی از بهترین دستمایهها برای مرکز زدایی از آگاهی بودهاند و آلتوسر از این اندیشه به بهترین نحو بهره میگیرد. آلتوسر معتقد است که از فروید به این سو شروع کردهایم به اندیشیدن در مورد آنچه که در پس ظاهر به نظر بیآلایش گفتارها و کردارهای روزمره ما جاریست. این عمق، از نظر آلتوسر، همانا گفتار ناخوداگاه – یا به قول لاکان گفتار دیگری- است که سزاوار نقد و سرزنش است (آلتوسر، 1970: 16). به همین ترتیب در پس گزارههای به ظاهر بی آلایش ایدئولوژیک نیز ساختاری قابل نقد وجود دارد که آلتوسر بدان میپردازد. همچنین آلتوسر معتقد است که فروید با پیش کشیدن مفهوم ناخودآگاه مسئلۀ زمان را نیز دگرگون میکند. بدین ترتیب که ناخودآگاه سیر زمانی و تاریخی خود را دارد که لزوما با زمان و سیر پیوستۀ زندگینامهنویسی همسو نیست. تاریخی که در اعماق آگاهی راه خود را میرود و تاریخ خود را دارد، تاریخ ناخودآگاه که میباید از نو نوشته شود. به همین ترتیب و با کمک این مضمون آلتوسر معتقد است که میباید مفهوم زمانهای تاریخی متفاوتی، که در وضوح خیالی و پیوستگی ظاهری ایدئولوژی، نمایان نمیشوند را از نو بررسی کرد. آلتوسر کارهای فوکو در تولد درمانگاه و تاریخ جنون را نمونهای از چنین تلاشی میداند (آلتوسر، 1970: 103). ایدئولوژی، مانند ایگو، وجود چنین تاریخ و چنین حفرههایی را انکار میکند. این مکانیسم انکار با علم میباید از کار بیفتد تا تاریخ واقعی خود را بنمایاند.
تحلیل درخشان آلتوسر از ایدئولوژی و سوژهی ایدئولوژیک نقطه عطفی در نظریهپردازی پیرامون سوژه و ایدئولوژی محسوب میشود و اثری چشمگیر بر آرای افرادی مانند فوکو، ژیژک، رانسیر، لاکلاو و موفه گذاشت. اما بنمایههای روانکاوانۀ اندیشهی او چندانکه باید و شاید مورد توجه قرار نگرفتهاند. بهطوریکه، تا حد اطلاع نویسنده، هیچ مقالۀ مستقلی در مورد جایگاه روانکاوی در اندیشۀ آلتوسر نوشته نشده است. این در حالی است که آلتوسر در آثار خود بارها به این تاثیرپذیری اعتراف میکند که در مقاله حاضر به برخی از آنها اشاره کردیم.